گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
مجمع الانساب
جلد دوم
.السلطان جلال الدولة محمد بن محمود




سلطان محمد ملكي فاضل بود اما به سبب آن كه مدتها بود تا در بند افتاده بود و جهان روشن نمي‌ديد وقتي كه مسعود منهزم گشت از آنجا كه طبيعت اهل روزگار است جمعي مفسدان بر وي گرد آمدند و او را خلاص دادند، بر وي واجب شد برادر را گرفتن. و مسعود از اين اتفاق بي‌خبر و منهزم و بي‌لشكر مي‌آمد ناگاه به وي رسيدند و او را بگرفتند. سلطان محمد فرمود كه برادرم را بگوييد كه مدتي من ملازم قلعه شدم گاه آن است كه تو نيز روزگاري در آن جاي بسر بري و نتيجه آنچه با من كردي بيابي. و بفرمود تا او را در قلعه بنشاندند. وزرا و امرا كه در استخلاص محمد و مؤاخذت مسعود ساعي شده بودند از بيم آن كه مبادا مسعود روزي خلاص يابد بكوشيدند و در محمد دميدند كه اگر مسعود زنده باشد ملك تو قرار نيابد او را از دست بربايد داشت. پس محمد از آنجا كه بخت‌برگشته بود شبي پسر خود را احمد بن محمد به قلعه فرستاد و عم را هلاك كرد. و چون مسعود را بكشتند محمد خود به حرب سلجوقيان مشغول شد و هر روز فتنه‌اي و آشوبي بودي و مملكت مضطرب گشت و هندوستان به يكبار عاصي شدند و والي آن طرف سلطان مودود بود پسر بزرگترين مسعود و پسري مظفر روزبه بود. لشكري ساز داد از هند و به طرف كابل آمد. سلطان محمد با سپاهي گران روي به وي نهاد. ميان ايشان حرب قائم گشت عاقبت محمد منهزم شد و در حرب گرفتار آمد. او را بسته پيش مودود آوردند. در شب بفرمود تا او را با جميع اولاد و احفاد از دست برداشتند و از وي نرينه نماند و مودود پادشاهي بگرفت. و تا وقتي كه مملكت غزنينيان بسر آمد، هر پادشاهي كه بنشست از نسل سلطان مسعود بود تا عاقلان بدانند كه از براي سروري و مملكت نه برادري مي‌ماند و نه پدري و نتيجه بيباكي و نا- انديشيدگي اين بود كه پادشاهاني چون محمد و مسعود در سر همديگر شدند و از ايشان ديار نماند. و اللّه اعلم بالصواب.
ص: 84

السلطان ابوالفتح مودود بن مسعود

سلطان مودود پادشاهي فرخنده بود و مملكت پدري را ضبطي داد و چون خراسان از دست رفته بود با آل سلجوق حفظ الغيبي نگاه مي‌داشت و مردي بيدار زيرك عادل بود و تا غايتي زيرك بود كه وقتي گويند شراب مي‌خورد به غايت مست شده بود ناگاه در ميان آن مستي بار عام داد. ندما و وزرا بترسيدند و گفتند سلطان مست است مبادا خللي افتد. و مطربان در كار بودند. سلطان خواست باز نمايد كه اگر چه مست است حاضر است. و حديثي در گرفت و با نديمان مي‌كرد و مطربان مي‌زدند. در اثناي حديث هر نوبت روي با مطربان كردي گفتي اي زنندگان راست نمي‌گوييد و راست نمي‌زنيد. ايشان فهم نمي‌كردند. بار سوم حديث ببريد و گفت اي مردك زننده با تو مي‌گويم رود چنگت راست نيست. او هر چند گرد چنگ برگرديد گفت سلطان را بقا باد چنگ راست است. پس گفت نگاه كن كه رود دوازدهم از سوي بالا راست نيست. چون قياس كرد همچنان بود و توان دانست كه كياست او تا چه حد بوده كه در مستي چنان و در ميان بار عامي كه بيست هزار مرد جمع بودند از اين امور غافل نبود. و كيكاوس بن اسكندر بن قابوس وشمگير در پندنامه آورده كه سلطان مودود چنان حازم بود كه ضبط ممالك خود چنان كرده بود كه صاحب بريدان داشته بود تا هرچه در اقصاي ممالك او رفتي به وي رسانيدندي.
روزي صاحب بريد نامه‌اي به وي داد و از جمله حالها كه نموده بودند نوشته بودند كه دوش در شهر غزنين در دوازده هزار خانه «سماق‌باج» «20» پخته بودند. چون اين بخواند گفت اين صاحب بريد كه اين حال انها كرده بياورند. چون بيامد فرمود تا صد چوب بزدند. گفت اي نادان تو دوازده هزار خانه نوشتي من چه مي‌دانم كه خانه چه كسان بود؟ من بعد حاضرتر از اين باش و خداوند خانه بنويس. و غرض او آن بود تا مردم بيداري او بدانند.
و مودود را پسران بسيار بودند و مآثر او بسيار است. و چون ولايت او به هفت سال رسيد به جوار رب العالمين پيوست. و در مدت پادشاهي سلطان محمود او بوجود آمد و سلطان او را كنيت «ابو الفتح» داد و در عهد سلطان طفل بودي اما سلطان او را به غايت دوست داشتي و هرگاه كه بديدي بر وي دعاها كردي. در سنه اربع و اربعين و اربع مائه درگذشت.
______________________________
(20). سماق‌باج- آش سماق.
ص: 85

السلطان علي بن مسعود

و چون مودود وفات يافت پسرش محمود نام خرد بود و سلطنت را نشايست، برادر مودود را بنشاندند علي بن مسعود. و او پادشاهي نيكونفس بود و همان طريقه آبا و اجداد سپردي و مردي مهيب بود. عاقبت پسر برادرش نام او عبد الرشيد بن محمد بن مسعود كه سالها بود تا دربند بود خلاص يافت و بر وي خروج كرد و علي از وي منهزم شد و او را بگرفت و به قلعه فرستاد و خود حاكم گشت. و اللّه اعلم.

السلطان عبد الرشيد

و چون او سلطان علي را بتاخت در آن حرب خيلي از اكابر غزنين منكوب شدند و او غزنين را بگرفت و زدوگير بسيار كرد تا علي را بدست آورد و هفت سال ولايت راند. عاقبت غلامي ترك از موالي ايشان [كه] غالبا غلام يوسف بن- سبكتكين بوده بود شوكت يافت و بر وي خروج كرد و عبد الرشيد را بگرفت و هلاك كرد و در اين حرب كار ملوك غزنه نيك ضعيف شد و مملكت غور و غرجه و سيستان از ايشان برفت و طغرل بر تخت نشست و دم سلطنت زد. چون چهل روز سلطنت راند جمعي از غلامان آل محمود نمي‌توانستند ديد كه بيگانه‌اي بر سر ايشان حاكم باشد، ناگاه او را از تخت فرو كشيدند و بكشتند و منادي كردند كه سزاي آن كس كه در خداوندگار خود عاصي شود اين است. و چون او را بكشتند پسر سلطان مسعود را بنشاندند نام او ابراهيم. و اللّه اعلم.

السلطان ابراهيم بن مسعود

و او مردي پاك اعتقاد صافي نيت بود ديندار سني و عادل و منصف و در جهان هيچ چيز نكرد الا مساجد و اربطه. و در عهد او فتنه و تشويش كمتر بود و چهل و دو سال بر مسند سلطنت متمكن بود و مملكت او سالم و بي‌فتنه بود و با سلاطين سلجوقي متفق بود و ايشان احترام او را نگاه داشتندي و با همديگر وصلت كردند و روزگاري به سلامت داشت. در شهور سنه اثنين و تسعين و اربع مائه
ص: 86
درگذشت و پسرش مسعود بن ابراهيم را بنشاندند به سلطنت. و اللّه اعلم.

السلطان مسعود بن ابراهيم‌

و سلطان مسعود پادشاهي نيكو اخلاق عادل بود. و در عهد او فتحهاي با نام روي نمود و او خواهر سلطان سنجر سلجوقي [را] كه پادشاه خراسان و عراق و ماوراء النهر و خوارزم بود، زن كرده بود و بهرام شاه از وي بود. و سلطان مسعود پادشاهي خوب زندگاني بود اما در عهد او كار ايشان ضعيف بود. شانزده سال مملكت براند و در سنه ثمان و خمس مائه بگذشت.

السلطان ارسلان شاه بن مسعود

و چون سلطان مسعود بن ابراهيم درگذشت او را دو پسر بود كه شايسته ملك بودند: يكي ارسلان كه مهتر بود و يكي بهرام شاه كه پسرخواهر سلطان- سنجر بود. پس اكابر غزنين به سبب كبرسن بر ارسلان اتفاق كردند و او را بنشاندند و برادرش بهرام شاه از وي بگريخت و التجا به سلطان سنجر كرد كه خال او بود. سلطان سنجر به موافقت او با لشكري تمام عازم غزنين شد و با ارسلان محاربت كرد و ارسلان منهزم شد و بهرام شاه متمكن شد. و چون سلطان سنجر به عراق باز شد ارسلان شاه بازآمد و بهرام از وي بگريخت و كرة بعد اخري روي به سلطان سنجر نهاد و سنجر سپاهي تمام به وي داد. اين نوبت بازآمد به غزنين و بر ارسلان ظفر يافت و او را بگرفت و بند كرده به قلعه فرستاد تا در بند وفات كرد.
مدت ملك ارسلان چهارده سال [بود] و در سنه اثنين و عشرين و خمس مائه درگذشت.

السلطان ابوالمظفر بهرام شاه بن مسعود

و سلطان بهرام شاه بن مسعود سلطاني فاضل عالم عادل بود و ذكر بزرگي او و فتحهاي او كه كرده در كتاب ترجمه كليله و دمنه مستوفي درآمده. مدتي ضبط ولايات داد و چون ملوك غور مدتي بود تا در پي مملكت محمودي بودند و منتظر
ص: 87
انتهاز فرصت، در آخر عهد بهرام شاه فرصتي يافتند و مقتداي ايشان علاء الدين- حسين بن حسن با لشكري تمام به غزنين آمد. بهرام شاه از وي بگريخت.
علاء الدين غوري غزنين را ضبط كرد و برادر خود را سيف الدين غوري بر تخت نشاند و خود بازگشت. بهرام شاه فرصت نگاه داشت و باز غزنين آمد و سيف الدين را بگرفت و بر خري نشاند و در همه شهر و حومه غزنين بگردانيد. اين خبر به علاء الدين رسيد به غايت گرفته شد و با لشكري انبوه روي به غزنه نهاد. چون هنوز سپاه نرسيده بودند بهرام شاه به مرگ خود درگذشت و اكابر غزنه پسرش:

السلطان خسرو شاه بن بهرام شاه‌

را بنشاندند و خود در آن نزديكي علاء الدين با آن سپاه بي‌قياس برسيدند و غزنه را غارت داد و قتل عام كرد و خسرو شاه بگريخت و علاء الدين پسران برادرش غياث الدين محمد و شهاب الدين محمود [را] كه پسران سيف الدين بودند در غزنين به سلطنت بنشاند و خود مراجعت كرد. و ايشان ضبط ممالك غزنين دادند و به لطايف حيل خسرو شاه را باز دست آوردند و بر خود ايمن گردانيده ناگاه او را بگرفتند و به قلعه فرستادند و مدتي محبوس بود و هم در بند وفات يافت.
در سنه خمسين و خمس مائه و روزگار سلطنت غزنينيان بسر آمد و سلطنت آن طرف با ملوك غور افتاد و تمامت ممالك هندوستان كه متصرفات غزنينيان بود با ايشان افتاد و والي خود را بر آن صوب حاكم گردانيدند و تا عهد سلطان محمد خوارزمشاه كه قهر غوريان كرد حاكم بودند. و چون غوريان مقهور شدند هنوز هندوستان در تصرف تركي بود هم از غلامان غوريان. نام او «ايلتمش» و مردي به غايت كافي بود و به «سلطان ايلتمش» موسوم شد و شهر دهلي را دارالملك ساخت و صاحب جوامع الحكايات محمد بن سعيد العوفي ذكر عظمت و شوكت او و از آن وزير او قوام الدين محمد مستوفي كرده. و چون ايلتمش وفات يافت مملكت هند در تصرف اولاد او آمد و در روزگار آخر يكي از حجاب ايشان كه هم تركي بود از تراكمه خلج خروج كرد و مملكت را به استقلال فرو گرفت و امروز در تصرف اولاد او مانده و سلطنت دهلي و جمله هند در دست تصرف سلطان اعظم ابوالمجاهد مظفر الدين- محمد شاه است كه سلطاني ديندار است و بسي بتخانه‌ها شكست و مسلماني را در
ص: 88
ديار هند شايع گردانيد و با سلطان بوسعيد- تغمده اللّه بغفرانه- اتفاقي تمام داشت.
و تا آن پادشاه در قيد حيات بود هر سال از هندوستان انواع تحف و هدايا روان كردي چنانچه مادام ايلچيان از طرفين در راه بودندي و هدايايي كه اين سلطان به حضرت سلطان بوسعيد فرستاده اگر ذكر رود كتاب به تطويل انجامد. و اين سلطان محمد شاه مردي به غايت سخي با مروت است و كمترين عطاي او آن كه در اين روزگار كه روز تحرير است ديديم و شنيديم صد لك و دويست لك زر طلا است و هر لكي به زعم اهل هند صد هزار مثقال است و خزينه‌اي كه او دارد از دور آدم باز [در] هيچ كتب مسطور نيست كه پادشاهي را بوده. خداي تعالي او را توفيق عدل و رأفت و جمله مؤمنان و مسلمانان را توفيق طاعات و خيرات دهاد. بمشية- اللّه تعالي.
ص: 89

ديالمه طايفه چهارم از طوايف هشت گانه ملوك ديالم‌اند

اشاره

ايشان قومي قويدل و جبار بودند و نسب خود به بهرام گور بردندي و به حقيقت نسل ايشان از عرب است و ديلم و جمع آن ديالمه است. و اصل خروج ايشان از طبرستان بوده. و در مدت صد و بيست سال كه ايشان مملكت راندند جمله جهان را در تحت حكومت آوردند و چنان مستقل و مستولي شدند كه خلفاي بني- عباس عاجز و محكوم ايشان بودند. حدود مملكت و متصرفات ايشان از طبرستان و گيل و ديلم و قهستان و مازندران و گرگان و ري و جمله عراق و مداين و بغداد و واسط و بصره و جمله زمين شام و مغرب و فارس و كرمان و سيستان، و تختگاه و مقر مملكت ايشان پارس بوده و به آخر هركس كه مستقلتر بود در بغداد نشستي و ملازم خليفه بودي اما هر يكي از ايشان به مملكتي والي بودندي. و هرجا كه يكي از ديالم به ملك نشسته بودي آنجا حضرتي بودي و گفتندي ديلمان فارس و ديلمان عراق و ديلمان كرمان به همين صورت گفتندي. امروز در هر شهري بقيتي مانده‌اند و نسبت خود به ديالمه كنند. و در زمان آخر چنان مستولي شدند كه هر كس كه بنشستي او را به لقب «شهنشاه» خواندندي. و مقتداي ايشان علي بن بويه بود از اين سبب ايشان را «آل بويه» خوانند.

الامير عماد الدولة علي بن بويه‌

اين علي مردي به غايت كافي با تدبير بود و در خدمت ناصر الحق- آن علوي كه در طبرستان سي سال دعوت كردي- مي‌بود و چون علوي گذشته شد عماد الدوله
ص: 90
بگريخت و به خراسان شده به والي آنجا التجا كرد و قومي از ديلمان بر وي گرد آمدند. والي خراسان از شوكت او بترسيد و خواست كه مؤاخذت او كند. عماد- الدوله آگاه شد و از خراسان برفت و به اصفهان آمد. والي اصفهان- مظفر بن ياقوت- او را راه نداد به ضرورت با مظفر در حرب ايستاد و بر مظفر مظفر شد. و ملك فارس از آن ياقوت بود پدر مظفر، لشكر كشيد و روي به عماد الدوله نهاد ياقوت منهزم گشت، عماد از پي او به پارس آمد و فارس «1» را صافي كرد و به خوزستان شد و آن مملكت را در تصرف آورد و قصد بغداد كرد. در بغداد متمكن و قوي شد و خليفه با وي موافق شد به سبب شوكت او چنان كه در خطبه در دعاي خليفه نام او نيز مي‌بردند.
و او را دو پسر بود: يكي معز الدوله كه [او را] در بغداد بنشاند، و يكي ركن الدوله كه وي را در جانب ري و جبال بگذاشت و خود به پارس آمد و مملكت فارس را دارالملك و حضرت ساخت و مدت شانزده سال بر تخت فارس متمكن بود و بعد از آن درگذشت.

الامير ركن الدولة حسن بن علي بن بويه‌

او بعد از وفات پدر از ري به پارس آمد و تخت بگرفت. و او را چهار پسر بود و ممالك را بر پسران قسمت كرد: فارس [را] كه دارالملك اصلي بود به عضد- الدوله داد نام او بناه خسرو «2»، و اصفهان و قم و قزوين و زنجان به مؤيد الدوله داد كنيتش ابو منصور، و همدان و دينور و ري و گيلان و طبرستان به فخر الدوله داد نام او علي. و پسر كوچك را كنيت او ابوالعباس به عضد سپرد تا در مملكت او شريك باشد.
و ركن الدوله بيست و هشت سال پادشاهي راند و درگذشت. و اللّه اعلم.

الامير معز الدولة احمد بن علي بن بويه‌

او برادر ركن الدوله بود و در عهد پدر امير بغداد بود و ملازم دارالخلافه
______________________________
(1). در تصحيح اين كتاب، ضبط اسامي را مطابق نسخه اصل قرار دادم بنابراين فارس و پارس، هر دو به معني فارس مي‌باشد.
(2). در بيشتر تواريخ «فناخسرو» ضبط شده ولي مصحح نسخه اصل را ضبط قرار داد.
ص: 91
بود و چون پدرش نماند به استقلال اميري بغداد كرد. و چون عضد الدوله قوي شد در بغداد او را اميري شام دادند و بدان طرف لشكر كشيد و تمامت مغرب در دست او آمد و به فرزندان او بماند و هم در آن حدود وفات يافت.

الامير العادل الفاضل عصد الدوله بناه خسرو بن ركن الدوله‌

نور حدقه و قرة عين آل بويه عضد الدوله بود و هيچ كس از ملوك جهان به فضل و ادب و شوكت و عظمت او نرسد و مآثر او بسيار و مشهور است. در اواخر ايام او برادرانش فخر الدوله و مؤيد الدوله به هم برآمدند و فخر الدوله قصد مملكت مؤيد كرد و عضد مدد مؤيد شد و لشكر كشيده روي به فخر الدوله نهاد، فخر الدوله بگريخت و به بخارا شد و التجا به سامانيان برد و بعد از هجده سال كه عضد نمانده بود باز آمد.
و چون عضد الدوله از كار عراق و طبرستان بپرداخت و آن مملكت را به مؤيد الدوله سپرد، در بغداد ميان پسران او و پسران معز الدوله محاربت افتاد، عضد را ضرورت شد به بغداد رفتن و پسران معز الدوله را مقيد و محبوس گردانيد الا دو پسر او كه در شام بودند: عميد الدوله و ابو طاهر. و عضد بعد از اين حال در بغداد نشست كرد و همه كار خلافت بر وي مي‌رفت و هر خليفه كه او خواستي خلع كردي و هركس كه خواستي بنشاندي و نواب او در هر مملكت هر يكي پادشاهي بزرگ بودند. و اركان علم و فضل و ادب در عهد او به عليين رسيد. و در هيچ شهري از بلاد اسلام نيست كه عمارتي و مسجدي نكرده و دارالشفاء بغداد از عمارات اوست و بندي كه به رود كر بسته در جهان نظير آن نيست و آن را «بند امير» گويند. و امير نام استادي است كه بنا نهاده. و در شيراز شهر سوق الامير هم از آثار اوست و امروز هر كجا عمارتي عالي هست گويند عضدي است، و يكي از سعادات و ميامن او اين بود كه شيخ الشيوخ زمان، ابوعبد اللّه خفيف- قدس اللّه روحه العزيز- در عهد او بوده و شرف محبت مبارك او دريافته و مناقب و مآثر او بسيار است و صابي كتابي مفرد در مناقب و آثار او پرداخته نام آن تاجي‌نامه و در اين كتاب بدين كلمات اندك اختصار افتاد.
عضد الدوله بناه خسرو مدت بيست و چهار سال حكومت جهان راند و در بغداد
ص: 92
وفات كرد. تابوت او به كوفه بردند و در مشهد امير المؤمنين علي- كرم اللّه وجهه- مدفون است. عليه الرحمه.

الامير مؤيد الدوله بن ركن الدوله حسن‌

او در زمان پدر در اصفهان بودي چون پدرش وفات كرد او قصد مملكت وشمگيريان كرد و وشمگيريان با برادر او فخر الدوله متفق بودند قصد او كردند و او به مدد عضد الدوله ايشان را قهر كرد و ري و جبال با عراق مضاف شد و مملكت او صافي شد و بعد از او:

الامير فخر الدوله بن ركن الدوله‌

او ملكي فاضل عاقل بود و چون از عضد الدوله بگريخت و به بخارا شد هجده سال در بخارا بماند به اتفاق شمس المعالي قابوس بن وشمگير كه او نيز ملكي فاضل بود. در اين هجده سال هيچ يكي به هيچ باب نناليدند نه از نفقات و نه از اخراجات و هرگاه كه سامانيان از حال ايشان افتادندي و لشكري نامزد شدي قضاء اللّه آن كارها به هم بر آمدي و موقوف شدي تا بعد از هجده سال هر دو با مملكت خود رسيدند به مراد تمام. و اسماعيل عباد كه در جهان مثل به فضل و علم او زيبد وزير او بود. لاجرم مملكت او چنان مستقيم شد كه در اولاد او بماند. و شمس المعالي نيز هم در آن عهد با مملكت گرگان و طبرستان رسيد و او ملكي محتشم بود و در هر هنري ديناري بودي اما خشمي عظيم بر وي غالب بودي و به هر گناهي شمشير كار فرمودي و زندان او گور بودي. و چون خشم او از حد بگذشت امرا اتفاق كردند و او را بگرفتند و به قلعه‌اي بردند. و در قابوس‌نامه ذكر كرده كه چون او را غل نهاده بودند و به قلعه مي‌بردند پنج حاجب موكل او بودند با وي گفتند كه اي امير كار تو از قتل بسيار كه فرمودي به زيان آمد. گفت اي ابلهان كار من از آن به زيان رفت كه قتل كم كردم و الا اگر من شما پنج كس را كشته بودمي امروز خود نه گرفتار بودمي! و چون او را بكشتند پسرش را نشاندند و هنوز ملوك گيلان و طبرستان از نسل اويند. و او را سه پسر بوده:
ص: 93
منوچهر و دارا و اسكندر. و مصنف قابوس‌نامه كه نام او كيكاوس بود پسر اسكندر بود. و دارا و منوچهر هر دو در ايام دولت سلطان محمود نديم او بودند و دختر سلطان به زني به كيكاوس مصنف پندنامه آمد. و غرض از اين فصل آن است تا محقري از شرح حال ملوك گيلان نيز در اين مختصر داخل باشد.
و فخر الدوله مدت چهارده سال در پادشاهي بسر برد و چون وفات يافت از وي سه پسر ماند: اول مجدالدوله ابوطالب، ديگر شمس الدوله ابوطاهر و كهترش عز الدوله ابوشجاع. و فخر الدوله را زني بود كه مادر مجدالدوله بود و او را «سيده» گفتندي بعد از وفات فخر الدوله آن زن متصدي ملك شد و بر تخت نشست و پسرانش در رأي او چيزي نگفتندي و او معاصر سلطان محمود بود. و سلطان محمودي كه عالم از بيم بأس و تسلط او در فزع بودي هرگز قصد او نكردي و گفتي اگر او مرا بشكند چه ننگ از اين بزرگتر باشد كه من از زني مقهور گردم و اگر من او را بشكنم چه‌كار كرده باشم كه مملكت از زني ستده باشم؟ پس چون سيده وفات يافت و پسرش مجد الدوله بنشست سلطان آن مملكت را بگرفت و مجد- الدوله را محبوس گردانيد. و اللّه اعلم.

الامير شرف الدوله بن عضد الدوله بناه خسرو

او به حكم پدر امير كرمان بود بعد از وفات پدر به شيراز آمد و از آنجا به بغداد شد و تمامت متصرفات بغداد فروگرفت. و طايع خليفه بود اما همه كار بر وي مي‌رفت و اميري مهيب بود، بعد از پدر شش سال در بغداد پادشاهي راند.

الامير صمصام الدوله بن عضد الدوله‌

او با پدر در بغداد بودي و بعد از برادر امارت يافت و نه سال پادشاهي راند بعد از آن پسرزادگان فخر الدوله- پسران ابو شجاع- بر وي خروج كردند و او به هزيمت شد چون به دوذمان شيراز رسيد بقتل آمد.

الامير بهاء الدولة بن امير عضد الدولة بناه خسرو

او اميري بزرگ بود و در عهد برادران امارت فارس داشت. چون شرف و
ص: 94
صمصام درگذشتند او به بغداد رفت و شوكت او زيادت از برادران بود و چند خليفه را خلع كرد و چون نوبت به قادر باللّه رسيد او را لقب «شهنشاه» داد و بر جمله متصرفات پدر والي گشت و به آذربايجان شد و آنجا درگذشت. مدت بيست و چهار سال امارت داشت و مملكت به پسرش آمد.

الامير سلطان الدولة بن بهاء الدولة

او ولايتعهد پدر داشت و برادر پدرش بر وي خروج كرد و ظفر نيافت و او از بغداد به پارس آمد و برادر خود را ابوعلي حسن بن بهاء الدولة در بغداد به نيابت بنشاند و بعد از آن وفات كرد.

الامير شرف الدولة بن بهاء الدولة بن عضد الدولة

چون سلطان الدولة وفات يافت ميان او و عم او جلال الدولة ابوطاهر منازعت افتاد و به صلح قرار گرفت و از دارالخلافه خلعت و منشور به وي فرستادند و در ايام او امراي شبانكاره بر مملكت فارس مستولي شدند و عز الملوك چهارده سال امارت راند و در سنه ثلاث و اربعين و اربع مائه وفات يافت.

الامير ابو منصور خسرو فيروز بن عز الملوك‌

او بعد از پدر در بغداد مي‌بود و امارت بغداد داشت نايبي در پارس نشاند.
و با سلطان طغرل سلجوقي دم موافقت زد تا ايمن شد و پيش وي رفت. سلطان طغرل او را هلاك كرد.

الامير ابومنصور فولاد ستون بن عز الملوك‌

او بعد از برادر پادشاه شد و با ابو سعد خسرو شاه بن عز الدولة محاربت كرد و خسرو شاه به غدر كشته شد و فارس به وي قرار گرفت. و مادرش با وزير ابومنصور- بهرام كه او را «صاحب كافي» خواندندي مدد و او را بر آن داشت تا صاحب را بكشت و اميري از امراي شبانكاره- نام او فضلويه- از براي خون صاحب بر
ص: 95
فولادستون غوغا كرد و او را بگرفت و در قلعه‌اي از قلاع پارس محبوس داشت و در آن بند بمرد و روزگار ديالمه بسر آمد. و اللّه اعلم.

الامير ابوعلي كيخسرو بن عز الملوك‌

چون فولادستون نماند از اكابر ديالم به غير از اين كيخسرو كسي نمانده بود از سلطان طغرل بدان راضي شد كه نوبند جان به وي دهد. طغرل نوبند جان بابكي به وي داد. هرگاه كه پيش سلطان آمدي او را ترحيب كردي و به جنب خود بنشاندي. در سنه سبع و ثمانين و اربع مائه وفات يافت و نسل او در بارين «3» (؟) بماند اما نسب خود پنهان داشتندي از استشعاري كه از آل سلجوق داشتند. و چون روزگاري برآمد در هر شهري بعضي از نسل ديالمه سر بر زدندي و نسب خود نگفتندي تا امروز كه كسي نمانده. و اللّه اعلم بالصواب.
______________________________
(3). شايد پارس.
ص: 96

سلاجقه طايفه پنجم از طوايف هشتگانه ملوك آل‌سلجوق‌اند

اشاره

بدان كه اصل ايشان از تركمانان است و حشمي بسيار بوده‌اند و از تركستان به سبب انبوهي حشم و تنگي چراخور به ماوراء النهر آمدند امير و سرور و مقتداي ايشان را سلجوق بن لقمان گفتندي. و در ماوراء النهر اقامت ساختند و زمستان گاه ايشان نور بخارا بودي و نور قصبه‌اي است از بخارا و تابستانگاهشان سغد سمرقند. و ملك ماوراء النهر خوفي تمام از ايشان داشت و دفع ايشان ميسر نشد زيرا كه حشمي به غايت بي‌اندازه بودند و اغماض كاري فرمود تا وقتي كه سلطان محمود- چنان كه از پيش ذكر رفت- به در سمرقند آمد به جهت موافقت و بيعت با ملك ماوراء النهر يعني قدر خان. پس اين قدر خان در سلطان دميد كه تركمانان قومي بس قوي‌اند شايد كه ايشان محكوم امر تو شوند و در غزوات هندوستان مددي تمام باشند به شرط آن كه از سروران ايشان ترا نوايي باشد. و اين سخن در دل سلطان جايگير آمد خصوصا كه آن سخنها كه ذكر از پيش رفت كه از قول پسر سلجوق گفته بودند در دل گرفت و كرد آن كار كه ذكر رفته از گرفتن يبغو و غيره. و خداي تعالي چون خواهد كه مملكتي برافكند و قباي ملك در بر قومي ديگر كند اول نموداري از قدرت خود مي‌نمايد و هركس كه عاقل است عاقبت آن باز مي‌بيند چون قباي ملك محمودي از بر مسعود برخواست آهيخت در بر سلجوقيان خواست كرد اولا آن نموداري بود كه چشم بخت سلطان محمود را كور كرد تا به دست خود زنبور خانه تراكمه را بشورانيد و اميرشان بگرفت و حشم به خراسان آورد لابد چون سخن وزير ناصح و بندگان مشفق نشنيد و به استبداد كار
ص: 97
كرد جمله ملك و اولاد او در سر آن استبداد شد.
في الجمله باز سر قصه شويم. و اين سلجوق تركمان را چهار پسر بود: يكي اسرائيل، يكي ميكائيل، يكي موسي و يكي يونس. و اسرائيل كه پسر مهتر بود آن بود كه سلطان محمود او را بگرفت و در بند بمرد. و چون تركمانان و برادران اسرائيل آن پيغام بشنودند كه يعني شما كه برادرانيد از طلب ملك نايستيد ايشان آن حيلت ساختند و حاليا قومي بي‌اندازه بدان بهانه خود را به خراسان انداختند و سلطان محمود هر چند كوشيد از عاج «1» ايشان صورت نبست و در آخر كه روزگار سلطان مسعود بود خود خوارزم را به استقلال فرو گرفتند و تا وقتي تدبير مي‌كردند و لشكر از پس لشكر برمي‌نشاندند كه خراسان را اكثر فرو گرفتند و سلطان مسعود به نفس خود حركت كرد و در بيابان ميان سرخس و مرو آنجا كه نزديك حصار دندانقان است مصاف داد و شكسته شد. ايشان چون مسعود را هزيمت دادند به يكبارگي شعار سلطنت آشكارا كردند و همه بلاد خراسان و بست و بعضي از عراق فرو گرفتند و جمعيتي ساختند چنان كه نشان صاحبدولتان باشد و همه برادران و برادرزادگان و اميرزادگان به هم نشستند و تدبير كردند و گفتند ما را پشت به همديگر بايد كردن و با هم متفق شدن تا دشمن بر ما چيره نگردد و اين كار بزرگ كه ما از جاي برگرفته‌ايم استحكام پذيرد. بدين معني با يكديگر بيعت كردند و اول كاري آن كردند كه به اتفاق نامه‌اي نبشتند به دارالخلافه به حضرت امير- المؤمنين القائم بامر اللّه كه ما قومي بوديم همه ايل و مطيع اميرالمؤمنين و مالگزار و خدمتكار و به هيچ وقت از ما گناهي صادر نگشت. برادري داشتيم بزرگ كه امير و سرور ما بود سلطان محمود او را بيگناه بگرفت و محبوس كرد با چند تن از اكابر تراكمه تا ايشان در حبس نماندند. و چون محمود درگذشت و پسرش مسعود بنشست او مردي بي‌استعداد بود و به شرايط جهانداري قيام ننمود و به لهو و طرب مشغول گشت. اهالي اين مملكت از ما خواستند تا به حمايت ايشان درآييم و ايشان را از دست جور اين قوم خلاص كنيم و كار مسلماني را رونقي با روي كار آوريم.
واجب بود صورت اين حال با حضرت خلافت نمودن تا بناي اين كار به حكم و مشورت و استصواب رأي اميرالمؤمنين باشد. پس چون اين نامه كسيد شد مملكت
______________________________
(1). ازعاج (به كسر اول) به معني از جا بركندن است.
ص: 98
را ميان برادران و برادرزادگان قسمت كردند و هريكي به ممالكي رفتند با لشكري.
و از پسران سلجوق را آن كه ميكائيل نام داشت دو پسر مستعد بودند مهتر را نامش داود و كنيت ابوسليمان و لقب جغري‌بك، و دومش محمد نام و كنيت ابوطالب و لقب طغرل بك. پس به اتفاق جمله خويشان، جغري‌بك را پادشاه كردند و مرو را دارالملك ساخت و جمله خراسان در تصرف آورد. و گويند در آن هفته كه او پادشاه خواست شد روزي مصحفي قرآن برگرفت و بدان فال گرفت چون باز كرد اين آيه آمد كه: يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعِ الْهَوي «2» چون اين فال برآمد در آن هفته پادشاه شد تا جهانيان بدانند كه هر كه خداوند تعالي او را دولتي خواهد داد لحظه به لحظه اشارت آن بشارت به وي مي‌رساند.
و چون پادشاهي به داود مقرر شد، برادر خود را محمد آن كه لقب طغرل- بك داشت و دو پسر با عم خود يكي را قتلمش گفتندي و يكي را ابراهيم به عراق فرستاد و طغرل‌بك در ري بر تخت نشست و آنجا دارالملك ساخت و قتلمش را دامغان و گرگان داد و ابراهيم را همدان و دينور و آن طرف داد. و برادري ديگرشان بود همين قتلمش و ابراهيم كه او را «ياقوتي» گفتندي او را ابهر و زنگان و نواحي آذربادگان داد. و جغري‌بك كه پادشاه اصل بود او را دو پسر بود يكي را كه مهتر بود نامش قاورد بود او را ممالك كرمان و آن نواحي داد چندان كه بگيرد و يكي ديگر كه او را الب‌ارسلان گفتندي در خدمت برادرش يعني طغرل‌بك به عراق مي‌بود پيش تخت طغرل‌بك در شهر ري. و جمله پادشاهزادگان سلجوقي كه سلطنت عراق رانده‌اند همه از نسل اين الب‌ارسلان بوده‌اند چنان كه ذكر هر يكي به جاي خود خواهد آمد. و بنياد دعوت سلجوقيان و شكسته شدن سلطان مسعود در سنه ثلاثين و اربع مائه بود و مسلم شدن ممالك بر آل سلجوق و قسمت كردن جهان و جلوس جغري‌بك در خراسان و جلوس طغرل‌بك در عراق در سنه اربع و اربعين و اربع مائه بود.

السلطان ركن الدين ابوطالب طغرل‌بك محمد بن ميكائيل بن سلجوق‌

و او چون در ري بر تخت نشست رسولان خليفه با جواب نامه‌ها و تشريف
______________________________
(2). آيه 26 سوره ص.
ص: 99
و منشور سلطنت عراق و كهستان تمامت به وي رسيد و آن رسول سه سال در پايتخت طغرل‌بك بازماند به حكم آن كه سلطان طغرل‌بك به گرفتن بلاد عراق و استخلاص و صافي كردن آن مملكت مشغول بود بعد از سه سال با عظمتي هر چه تمامتر به بغداد رفت و خليفه او را حرمتي عظيم داشت و فرمود تا در خطبه بغداد نام او داخل كردند و بعد از نام او نام سلطان الدولة بن بهاء الدولة ديلمي بگفتندي و اين سلطان الدولة چون طغرل‌بك به بغداد رسيد به دست طغرل‌بك گرفتار شد و او را در قلعه طبرك محبوس كرد. و طغرل دو سال در بغداد بود و بازگشت.
و چون طغرل از بغداد برفت تركي بود در بغداد كه او را «بساسيري» گفتندي نامش ارسلان و لشكر كش خليفه بود با سلاطين مصر و موصل و شام اتفاق كرد و بر خليفه عاصي شد و خليفه مرد فرستاد تا طغرل از راه بازگردد و دفع اين ترك كند. در اين حال خبر به طغرل رسيد كه پسر عم او يعني ابراهيم كه حاكم همدان بود عاصي شده طغرل را آن مهم ضرورت بود با خليفه نپرداخت حاليا روي به همدان و عراق نهاد و به حرب ابراهيم مشغول شد تا او را بكشت. و بساسيري و لشكر مصر و شام و موصل بيامدند و خليفه را بگرفتند و به احياء عرب فرستادند و به دست عربي نام او «مهارش» موقوف كردند و يك سال در بغداد خطبه به نام سلاطين مصر خواندند. پس روزي ملطفه‌اي به طغرل رسيد خليفه به خط خود نبشته كه اللّه اللّه اي امير مسلماني را درياب كه زنادقه و قرامطه شعار آشكارا كردند و مسلمانان را مقهور كردند! چون سلطان طغرل اين نامه برخواند دلش بسوخت نامه سوي عميد الملك صفي ابوالعلا انداخت كه وزيرش بود و گفت جوابي مختصر نويس كه اينك ما به اثر نامه مي‌رسيم با لشكر. پس عميد الملك اين آيه بر پشت ملطفه بنوشت كه ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ «3»، و بر سلطان عرضه كرد. سلطان را آن اهليت بود كه اين آيت فهم كردي او را خوش آمد از فضل وزير و بفرمود تا استري با زين زر و دستي جامه زربفت به وزير دادند. پس سلطان طغرل با لشكري تمام به در موصل فرود آمد و با بساسيري مصاف داد و او را بگرفت و بكشت و سرش بر نيزه پيش خليفه فرستاد و خليفه از آنجاكه بود باز بغداد آمد. سلطان طغرل يك دو گام پيش
______________________________
(3). آيه 37 سوره نمل.
ص: 100
اسب خليفه پياده برفت. خليفه فرمود كه: اركب يا ركن الدين! و از آن وقت باز لقب سلاطين از «دولة» به «دين» مبدل شد.
پس سلطان طغرل به غايت بزرگ شد چنان كه خواهر خليفه را بخواست.
خليفه را خوش نيامد و خواست كه ندهد. نواب او گفتند اگر تو خواهر به وي ندهي خصمي قوي است و ترا از او مضرت باشد. پس خليفه خواهر خود را با قاضي بغداد پيش او فرستاد و مهرش به چهارصد درم نقره و يك مثقال زر معين كردند و عقد نكاح بستند يعني مثل مهر فاطمه بنت رسول اللّه و سلطان آن زمان در تبريز بود عزم دارالملك ري كرد تا كار زفاف كند. چون هنوز يك منزل به دارالملك ري مانده بود او را رعافي «4» تمام پيدا شد به هيچ دارو امساك نپذيرفت تا وفات يافت، در رمضان سنه خمس و خمسين و اربع مائه و خواهر خليفه را همچنان با مهر «5» باز بغداد بردند. اين است يكي از معجزات خاندان نبوت كه نگذاشت كه در درج آل رسول اللّه به تراكمه ظالم رسيدي. مدت سلطنت طغرل از آن وقت كه مسعود را منهزم كرد تا وفاتش بيست و شش سال بود. و اللّه اعلم.

السلطان الب ارسلان بن جغري‌بك‌

چون سلطان طغرل وفات كرد از فرزندان او كسي نبود كه متعهد سلطنتي توانست شد و الب‌ارسلان پسر سلطان جغري‌بك در خراسان بود پيش پدر. اكابر عراق احوال وفات طغرل باز نمودند. جغري‌بك پسر خود را الب‌ارسلان كه خود مدتي نايب سلطان طغرل بود در عراق از حكم پدر به عراق فرستاد و بيامد و بر تخت نشست. و گويند او مردي دراز قد بود، قدي از حد دراز و از سر گوي كلاهش تا محاسنش دو گز بود از بس كه محاسنش دراز بودي و چون تير انداختي گره زدي و هرگز تير او خطا نرفتي. و در سنه خمس و خمسين و اربع مائه بر تخت سلطنت عراق نشست و هركس كه او را ديدي هيبتي بر وي نشستي و عميد الملك [را] كه وزير سلطان طغرل بود بگرفت و معزول كرده مصادره كرد و وزارت به نظام الملك الحسين بن علي بن اسحاق داد. و اين نظام الملك مردي فاضل
______________________________
(4). رعاف به معني خون آمدن از بيني است.
(5). در متن: «مجهر»؟ و از روي راحة الصدور راوندي تصحيح شد.
ص: 101
بي‌نظير بود و صيت فضل و مروت او مشهور است. چون وزير شد در قتل عميد- الملك سعي كرد و عميد الملك مردي پير فاضل نيكو اعتقاد بود چون او را بر سر پاي نشاندند كه بكشتندي پيغامي فرستاد پيش سلطان الب‌ارسلان و گفت او را بگوييد كه من دنيا و آخرت هر دو از تو و عم تو يافتم زيرا كه عم تو همه جهان زير قلم من كرد و بر همه جهان حاكم بودم و از آن من بود و تو مرا سعادت شهادت بخشيدي و از اين جهان شهيد مي‌روم. [اين سخن] سخني درشت بود و در دل الب‌ارسلان كار كرد خواست كه او را نكشد نظام الملك نگذاشت. ديگرباره پيغام فرستاد به نظام الملك و گفت او را بگوييد كه بد كردي در كشتن من سعي كردن كه قتل وزيران سنتي شود و اول ترا بكشد و هر هفته وزيري كشته شود.
و همچنان بود.
و سلطان الب‌ارسلان فارس را فرو گرفت و در شبانكاره خيلي اكابر و امرا بكشت و لشكر به روم كشيد. ملك روم- نام او ارمانوس- با سيصد هزار سوار روي به وي نهاد با دوازده هزار سوار او را بشكست و ارمانوس را بگرفت و حلقه در گوش كرد و عاقبت او را رها كرد به قرار آن كه هر روز هزار دينار از مال روم بدهد و بازگشت و به عراق باز آمد. و عمش نمانده بود يعني جغري‌بك «6». و الب‌ارسلان به خراسان شد و مملكت پدر را ضبط كرد و قصد بلاد ماوراء النهر كرد تا ملوك ترك را براندازد، به قلعه‌اي رسيد نام آن «بوزم» «7» كوتوال قلعه را بگرفتند نام او يوسف و پيش سلطان آوردند. از وي خبرهايي پرسيد، راست نمي‌گفت، فرمود تا او را بكشند. آن يوسف چون دانست كه او را البته خواهند كشت كاردي از ساق موزه بيرون آورد و قصد سلطان كرد و روي به وي نهاد. غلامان آهنگ او كردند سلطان از اعتمادي كه بر تير انداختن خود داشت غلامان را گفت بگذاريد تا بيايد. قضا را تير خطا شد يوسف برسيد و كارد بزد و كارگر آمد در سنه سبع و ستين و اربع مائه.
و سعد الدوله كه شحنه بغداد بود پيش سلطان بود خود را بر سلطان افكند و كاردش بزد اما كشته نشد. و يوسف چون سلطان را بكشت همچنين كارد بر دست
______________________________
(6). بايد به جاي عم، پدرش باشد چون الب‌ارسلان فرزند جغري‌بك بوده نه برادرزاده او.
(7). اين نام در راحة الصدور راوندي «برزم» ضبط شده و مصحح فاضل آن مرحوم محمد اقبال در پاورقي مرقوم داشته‌اند: «قريب به يقين است كه برزم همان جايي است كه ادريسي در نزهة- المشتاق آن را بوروزوم مي‌نويسد» (راحة الصدور ص 120).
ص: 102
گرفته مي‌رفت هيچ كس پيش او نيارست رفت. جامع نيشابوري كه فراش سلطان بود مي‌آمد ميخكوبي به دست، از پس او در آمد و بر سرش زد و بكشت. و گويند روزي پسر همين فراش غلامي خاص از آن ملكشاه او را بكشت در بغداد و غلام در حرم خليفه دويد و ملكشاه حمايت گونه مي‌نمود. جامع با ملكشاه گستاخ بود بيامد و لگام اسبش بگرفت و گفت اي خداوند! تو با كشنده پسر من آن كن كه من با كشنده پدرت كردم. ملكشاه فرمود تا برفتند و غلام را از حرم دارالخلافه بيرون كشيدند و بكشتند.
و سلطان الب‌ارسلان ملكي بزرگوار بود و مملكتي فراخ داشت و او را ده پسر بود اما ملكشاه را وليعهد كرده بود و دوازده سال پادشاه بود و عمرش سي و چهار سال. وزير او تا آخر عمرش نظام الملك حسين بن علي بود.

السلطان ملكشاه بن الب‌ارسلان‌

سلطان ملكشاه پادشاهي جبار موافق بخت كامكار بود در سنه سبع و ستين و اربع مائه بر تخت نشست. پدرش جهانگيري كرد و او جهانداري راند. او درخت نشاند و بر او خورد. عهد او بهار دولت سلجوقيان بود و روي به هيچ مهم نياوردي كه نه بر وفق مراد او تمام گشتي. وزيرش همان نظام الملك بود تا آخر عمر. و در اول عهد او را خصمي چون سلطان قاورد پيدا شد كه عم او بود و سلطنت كرمان و فارس داشت با لشكري گران روي به تختگاه ري نهاد و سلطان ملكشاه پذيره آمدش. در شهر گرج مصاف دادند سه شبانه روز حرب بود عاقبت قاورد بگريخت. و گويند در لشكر مي‌گشت سواري ديد كه شمشيري بر ميانش زده بودند و نيمه زيرش همچنان بر پشت اسب مانده بود. قاورد چون آن زخم بديد روي برگردانيد و او را بگرفتند. ملكشاه فرمود تا به شب او را هلاك كردند و لشكرش غارت كردند و يك پسر قاورد در لشكرگاه بود نامش سلطان شاه. گويند تركماني او را بدزديد و به گردن نشاند و به كرمان برد و پادشاه كرمان شد و ذكر او در احوال ملوك كرمان گفته شود.
ملكشاه را چون اين فتح برآمد جهان بر وي صافي شد و سپاه به ماوراء النهر كشيد و شهر سمرقند را حصار داد و خان را پياده پيش اسب آوردند. او را اسير
ص: 103
كرده به اصفهان آورد و تشريف پوشيد و حكومت سمرقند به وي باز داد و مملكت سلطان ملكشاه چنان فسيح شد كه در وقت گذشتن از جيحون، نظام الملك برات اجرت ملاحان جيحون به شهر انطاكيه نوشت. ملاحان فرياد كردند كه ما را استطاعت نباشد كه به انطاكيه رويم و اگر جواني برود پير باز آيد. سلطان با وزير اين معني بگفت، جواب داد كه در دولت سلطان ايشان را به انطاكيه نبايد رفت كه هم در اين ديار چندان كاركنان و ارتاقان «8» هستند كه برات از ايشان بخرند و زر نقد بدهند و ايشان به حق خود برسند وصيت بسطت مملكت به هر جاي برود و مورخان در تواريخ بنويسند و موجب نام اين دولت باشد.
و سلطان ملكشاه چنان مستولي شد كه جمله مشرق و مغرب بگرفت و چون از ماوراء النهر باز آمد به انطاكيه رفت و از آنجا بگذشت تا كنار درياي مغرب بگرفت چنان‌كه اسبان آب از دريا خوردندي. آن روز سلطان سجاده بخواست و دوركعت نماز شكر كرد و جمله شهرهاي مغرب و بعضي از روم و فرنگ هر جايي به يكي از غلامان و خاصگان خود داد و شهر حلب را به غلامي داد نام او آق‌سنقر و انطاكيه به غلامي نام او اقسيان و شهر رها به يكي نام او نوران و موصل به يكي نام او جكرمش. و چون اقصاي مغرب و دياربكر و آذربادگان و عراقين را صافي و مضبوط كرد، بار دوم قصد ماوراء النهر كرد و سلطان سمرقند را نام او سليمان خان بگرفت و به اوزكند فرستاد و از آنجا قصد تركستان و ختا و ختن كرد و در هر شهري والي و شحنه‌اي بنشاند و به خوارزم باز آمد و نوشتكين غرجه را به شحنگي بنشاند. و اين نوشتكين، پدر خوارزمشاه محمد بود كه پدر ملوك خوارزمشاهيان است. و چون از خوارزم بگذشت شهر به شهر خراسان بگشت و از مغرب تا مشرق هرجا مملكت او بود به چشم خود بديد و عدل و دادي بنياد كرد كه رسوم عمري به جاي نهاد و رسوم اقبح برداشت. و در هر سفري كه رفتي آنچه پيوسته ملازم ركاب او بودند غير سپاه سلطاني چهل و شش هزار مرد بودند و اقطاع ايشان از خاصه بودي. و روم همچنان مطيع و ايل بود كه در عهد پدرش و هر روز هزار دينار مي‌رسانيدند و عدل او تا به حدي بود كه در عهد او متظلم نبودي و حاجبان را گفتي تا هيچ كس را منع نكنند. و از جمله خيرات مشهور او كه فرموده مصانع
______________________________
(8). ارتاق لغتي است تركي به معني تاجر و بازرگان.
ص: 104
راه مكه است و مكس و خفارت «9» از حاج برداشت و امير حرمين را اقطاع و رسم داد از مال خود زيرا كه پيش از اين رسم آن بودي كه از هر قافله هفت هزار دينار زر سرخ بستدندي و عربان باديه و مجاوران خانه را همچنين. و سلطان ملكشاه را شكار به غايت دوست بودي و روزي در شكار هفتاد آهو را با تير زده بود و قاعده او آن بود كه به هر شكاري كه بزدي ديناري مغربي به درويشي دادي. و به هر موضعي از عراق و خراسان مناره‌ها فرموده است از سم آهو و گور و در ماوراء النهر و تركستان و مشرق و مغرب و روم و آن اطراف هر جا شكارگاهي است اثري و يادگاري گذاشتست. و در آخر دارالملك خود را باز اصفهان آورد و آنجا عمارات بسيار فرمود از كوشكها و باغها چون باغ كاران و باغ بيت المال و باغ احمد سياه و باغ دشت‌كور و غير آن و قلعه شهر و قلعه دزكوه او بنا كرد و خزانه آنجا داشتي. و در عهد او نظام الملك عظيم متمكن بودي و مستولي.
و نظام الملك را دوازده پسر بود هر يكي به استقلال حاكم و والي مملكتي بودند و زن سلطان ملكشاه كه او را تركان خاتون گفتندي دختر خان تركستان كه او را طمغاج خان گفتندي با نظام الملك به غايت بد بود به سبب آن كه سلطان را پسري بود از تركان خاتون كه او را محمود گفتندي و تركان مي‌خواست تا سلطان آن پسر را وليعهد گرداند و سلطان ولايتعهد به پسر بزرگتر داده بود نام او بر كيارق كه مادرش دختر امير ياقوتي بن جغري‌بك بود. و اين تركان را نايبي بود مردي فاضل بزرگوار او را تاج الملك لقب داده بودند و از پارس بود و پيوسته معارض نظام الملك بودي و در صدد وزارت بود. و تركان خاتون همه روز پيش سلطان ملكشاه خصمي نظام الملك كردي و عثرات «10» او بر شمردي و مدح و نيكويي تاج الملك گفتي و ملكشاه تا غايت قبول نكردي تا از حد بگذشت و سلطان ملكشاه در كار نظام الملك متهم شد پيغامي داد به نظام الملك كه مگر تو با من در ملك شريكي؟ از آن كه چهار دانگ مملكت من پسران تو دارند و تو بي‌مشورت من در كارها تصرف مي‌كني. خواهي كه بفرمايم دستارت از سر برگيرند؟ نظام- الملك در آن زمان پير بود و سنش از هشتاد برگذشته جواب فرستاد كه دستار من
______________________________
(9). مكس به معني باج و خراج گرفتن و ماليات غير مستمر و عوارض و خفارت به معني مزد بدرقگي و مزد نگاهباني است.
(10). عثرات (به فتح اول و دوم) جمع عثرت به معني لغزشها و خطاها مي‌باشد.
ص: 105
و تاج تو به هم پيوسته است. ناقلان اين سخن به زشت‌ترين صورتي باز گفتند.
سلطان در خشم شد و بفرمود تا نظام الملك را بگرفتند و به دست تاج الملك سپردند. و سلطان در آن نزديكي عزيمت بغداد كرد و هر دو وزير را با خود ببرد هم نظام و هم تاج [را]. و چون به حدود همدان رسيدند ناگاه ملاحده نظام- الملك را كارد زدند. گويند به اغواي تاج الملك بود زيرا كه الا تاج الملك كه خصم او بود هيچ كس ديگر بر قتل آن‌چنان فاضلي اقدام ننمودي و گويي سخن نظام الملك فالي بود كه چون او را بكشتند ملكشاه نيز هم در آن دو سه روز چون به بغداد رسيد وفات يافت بعد از هجده روز از قتل نظام الملك و معزي در مرثيه ايشان گفته است «11»:
رفت در يك مه به فردوس برين دستور پيرشاه برنا از پس او رفت در ماه دگر
كرد ناگه قهر يزدان عجز سلطان آشكارقهر يزداني ببين و عجز سلطاني نگر و سلطان ملكشاه در آخر عمر جمله اصحاب مناصب را تبديل فرموده بود آن نيز مبارك نيامد و چون وفات كرد عمرش سي و هفت سال بود و مدت ملكش بيست سال. وفات او در سنه سبع و ثمانين و اربع مائه.

السلطان بركيارق بن ملكشاه‌

بركيارق در سنه سبع و ثمانين و اربع مائه كه پدرش وفات يافت در اصفهان بود و تركان خاتون در بغداد بود با پسرش محمود و از خليفه درخواست تا سلطنت به پسرش دهد محمود. خليفه اجابت نمي‌كرد و گفت پسر تو طفل است.
تركان مال بسيار بذل كرد. و خليفه را پسري بود از خواهر سلطان ملكشاه نام او جعفر و به تركان داده بود كه مي‌پرورد و آن پسر در اصفهان بود و اهل اصفهان را عزيمت آن بود كه پيش از آن كه ملكشاه وفات كردي اين پسر را در اصفهان به خلافت بنشاندندي و دارالخلافه باز اصفهان آوردندي. تركان خاتون آن پسر
______________________________
(11). ديوان امير معزي به تصحيح استاد فقيد عباس اقبال آشتياني ص 405.
(12). در متن بركيارق را به صورت «برك يارق» ضبط كرده.
ص: 106
را بغداد آورد و به خليفه باز داد. خليفه رهين منت تركان شد و التماس تركان اجابت كرد و خطبه به نام محمود فرمود و تركان خاتون، امير كژبوغا «13» را برنشاند و به يك هفته به اصفهان فرستاد به گرفتن بر كيارق، بركيارق خبر يافت و التجا به بندگان و غلامان نظام الملك برد ايشان او را حمايت كردند و به راه ساوه بيرون بردند پيش اتابك كمشتگين جاندار. و اين كمشتگين اتابك بر كيارق بود، او را از ساوه به ري برد و بر تخت نشاند و بومسلم رئيس ري او را تاجي مرصع ساخت و بر سرش نهاد. و در ري قريب بيست هزار مرد گرد آمد. و تركان خاتون با لشكري بزرگ به اصفهان آمد و بركيارق با لشكر بيامد و بر در اصفهان بنشست. و تركان شهر را حصار گرفت. و تاج الملك و مجد الملك هر دو مدبر تركان بودند و تركان خزانه‌هايي ريخت. عاقبت بدان قرار گرفت كه تركان پانصد هزار دينار زر به سلطان بركيارق داد تا از اصفهان برخاست و به همدان رفت و آنجا با خاله خود مصافي داد و او را بشكست. و در اين مدت امير تتش بن الب‌ارسلان كه عم بركيارق بود به كهستان آمد با لشكري بسيار. بركيارق طاقت او نداشت به اصفهان شد و تركان در اين حال وفات يافته بود. سلطان محمود به استقبال برادر آمد و از سر اسب پرسشي [با] همديگر كردند. اتابكان محمود يكي تركي نام او «انر» و يكي نام او «يلكابك» «14» در آن روز بركيارق را بگرفتند و باز داشتند به عزم آن كه در شب او را ميل كشند. ناگاه محمود را آبله برآمد. ايشان ميل كشيدن در توقف داشتند و محمود در آن آبله بعد از يك هفته بمرد. بركيارق را بيرون آوردند و بر تخت نشاندند و چون قوي شد لشكر برگرفت و به همدان آمد و با تتش مصاف داد و او را بشكست و پسر نظام الملك كه او را مؤيد الملك مي‌گفتند وزير شد و كار مي‌راند. بعد از مدتي برادرش فخر الملك از خراسان بيامد و نعمت بسيار و تحفه بيشمار بياورد و آلت و دست و مجلس زرين و سيمين بي‌مر، و سلطان وزارت به وي داد و كار بركيارق مستقيم شد. ناگاه ملاحده او را كارد زدند و كارگر نيامد چون شفا يافت جمله عراق بر وي صافي بود. خواست تا تخت خراسان را بگيرد برادر كهتر خود را سنجرين ملكشاه بر مقدمه كرد با لشكري گران در سنه
______________________________
(13). در راحة الصدور بدون نقطه به صورت «كربوغا» ضبط شده.
(14). اين نام در تواريخ به صورت بلكابك هم ضبط شده.
ص: 107
تسع و ثمانين و اربع مائه. و سلطنت خراسان پسر الب‌ارسلان داشت نام او ارسلان- ارغو و مردي مهيب نامدار بود. ناگاه پيش از آن‌كه لشكر عراق برسيدندي او به دست غلامي كشته شد و بركيارق بي‌رنج به سر پادشاهي و خزانه خراسان رسيد و از آنجا به ترمد شد و آن را ضبط كرد و بازگشت و سلطنت خراسان به برادر سنجر داده و از آن وقت باز سلطان شد. و شصت و يك سال سلطنت خراسان بر سنجر بماند.
و بركيارق چون از خراسان به عراق بازآمد جمعي از غلامان به سخن مؤيد- الملك كه معزول كرده بودند عاصي شده بودند مقدم ايشان «امير انر» و مصاف دادند و انر كشته شد و مؤيد الملك بگريخت و به گنجه شد پيش سلطان محمد بن ملكشاه برادر بركيارق و بعد از اين حال تركان بر مجد الملك بيرون آمدند و او را از خيمه سلطان بركيارق بيرون كشيدند و بكشتند. و مؤيد الملك چون به گنجه شد برفت و سلطان محمد را تحريض داد بر حرب برادر، او نيز مغرور گشت و با لشكري بيامد و در همدان بر تخت نشست و «پنج نوبت» زد. سلطان بركيارق با لشكري از ري روي به وي نهاد و سلطان محمد منهزم شد و مؤيد الملك گرفتار آمد و چند نوبت در بند بود. [پس] پيغام فرستاد به سلطان كه صد هزار دينار مي‌دهم از سر گناه من درگذر. سلطان قبول كرد و مؤيد الملك صد هزار دينار زر راست كرد كه بدهد و روز ديگر او را وزارت دهند. نيم روز سلطان بركيارق در خيمه خفته بود فراشي از آن او با يكي مي‌گفت كه ببين كه اين سلجوقيان چه مردمان بي‌حميت‌اند كه مؤيد الملكي كه يك نوبت غلامي ترك بر وي عاصي كرد تا جنگي بدان صفت پيدا شد و يك نوبت برادرش بر وي عاصي كرد، امروز به جهت زر او را وزارت مي‌دهند. سلطان بركيارق اين سخن بشنيد و به غايت سخت آمد برخاست همان لحظه و بيرون آمد و نيمچه‌اي در دست، بفرمود تا مؤيد- الملك را بياوردند و بر سر كرسي نشاند و چشمش بست و به دست خود زخمي زد كه سرش دور انداخت و آن فراشك هنوز ايستاده بود. سلطان روي به وي كرد و گفت تحمل سلجوقيان ديدي زخم نيز ببين كه چون است. فراش بترسيد و بگريخت. و سلطان محمد بعد از اين مطلقا عاصي شد و پنج نوبت ميان او و بركيارق حرب افتاد چهار نوبت بركيارق فيروز آمد و يك نوبت محمد. و سلطان بركيارق چون مدت ملكش به دوازده [سال] رسيد وفات كرد در سنه ثمان و تسعين و اربع مائه.
ص: 108

السلطان محمد بن ملكشاه بن الب‌ارسلان‌

و چون سلطان بركيارق وفات يافت اهل اصفهان به اتفاق سلطان محمد را بياوردند و بر تخت نشاندند. و او سلطاني به غايت بزرگ ديندار بود. در اول سلطنت او دو غلام پدرش يكي صدقه نام و يكي اياز عاصي شدند و به بغداد عصيان آشكارا كردند. سلطان با لشكر به بغداد شد و آن حرب مدتي بكشيد. روزي از بالاي سر لشكر خصم مثل دخاني و علامتي به شكل همچون اژدهايي بود مردمان بترسيدند و لشكر صدقه و اياز بگريختند و صدقه و اياز هر دو گرفتار شدند.
و چون سلطان محمد از اين حرب بپرداخت در آن وقت كه ميان او و برادرش بركيارق فترت بود ملاحده فرصت يافته بودند و استحكام قلاع كرده و داعيان به هر شهر فرستاده و قوي شده تا غايتي كه قرب سي چهل هزار مرد از اهل اصفهان دعوت ايشان قبول كرده بودند و مردي برخاسته بود نام او عبد الملك بن عطاش و اين دعوت را قوي كرده. و قلعه‌اي است در حدود اصفهان كه آن حصن ملوك بودي و دختران و خزانه آل‌سلجوق آنجا بودي. ملاحده آن را بگرفتند و عبد الملك- بن عطاش حاكم آن قلعه شد. و در شهر اصفهان ملاحده چنان شدند كه مردم را بدزديدندي و به خانه‌ها بردندي و بكشتندي و مثله كردندي تا روزي زني پير در كوچه‌اي گدايي كردي ديد كه جماعتي قصد او كردند او بدويد و پيش شحنه آمد و گفت از اين خانه آوازي منكر شنودم. مردمان شحنه بيامدند و آن خانه و آن محلت را بديدند سردابه‌اي يافتند كه قريب سيصد چهار صد مسلمان را در آنجاي برده بودند بعضي كشته و بعضي چارميخ كرده، ايشان را بيرون آوردند. و سلطان محمد قريب هفت سال روزگار بر در آن قلعه بنشست و چندان سعي كرد كه آن قلعه را بستد و اكثر ملاحده را بگرفت و عبد الملك را بر دار كرد و اگر آن قلعه را نمي- ستد امروز ممكن بودي كه از دست ملاحده مسلماني نمانده بودي.
و سلطان محمد چون ملاحده اصفهان قهر كرد عبد الملك را به اصفهان آوردند و بر گاو نشاندند به انواع خلاقتي، و مردم در پي او افتاده خاكستر بر سرش فرو كردند. در اين حال كسي از وي پرسيد كه تو با اين همه علم نجوم كه دانستي در طالع خود اين روز نديده بودي؟ گفت ديده بودم كه روزي مرا به جلالتي و عظمتي
ص: 109
به شهر اصفهان آرند اما ندانستم كه آن جلالت اين باشد! و او را بعد از مثله بر دار كردند.
و سلطان محمد را وزيري بود [كه او را] سعد الملك گفتندي، در خفيه به مذهب ملاحده يكي شده بود. ائمه اصفهان بارها مذهب او با سلطان نموده بودند سلطان باور نمي‌داشت تا روزي مكتوبي يافتند به خط او كه به ملاحده نوشته بود كه يك ماه ديگر صبر كنيد تا من اين سگ را از ميان بردارم- يعني سلطان محمد [را]- و سعد الملك چون مستشعر شد هزار دينار زر به حجامي داد با نيشي زهر- آلود كه فصد سلطان بكند. زني از زنان حجاب بر اين حال واقف شد با سلطان بگفت. سلطان خود را رنجور ساخت و فصاد را بخواند، چون نيش بيرون آورد سلطان تيز در وي نگريست فصاد بترسيد و زينهار خواست. فرمود تا به همان نيش، فصد فصاد كردند و بمرد و سعد الملك را بكشتند و خود سلطان محمد هم در آن نزديكي وفات يافت. مدت ولايتش سيزده سال. و او مردي بي‌نظير بود خداي ترس اما عيب او آن بود كه مال دوست داشتي.

السلطان مغيث الدين سنجر بن ملكشاه‌

سلطان سنجر مدتي به نيابت برادران، سلطنت خراسان كرد اما چون سلطان محمد نماند او به استقلال سلطان شد. و مردي بود كه اگر چه اندك ساده دلي بر وي غالب بود اما در كلي امور يد بيضا نمودي و در مدت نيابت برادران نوزده فتح نامدار كرده بود كه در هيچ حرب او را وهني نيامد و مملكت غزنين و ملك محمود سبكتكين را بگرفت و هم به فرزندان ايشان باز داد. در عهد او سلطان سمرقند عاصي شد و سنجر برفت و چهار ماه محاصره سمرقند كرد و احمد خان را بگرفت و هرچند مملكت كه پدرش ملكشاه از تركستان گرفته بود او نيز مستخلص گردانيد و خوارزم به اتسزبن محمد بن نوشتكين داد و سيستان و نيمروز به امير ابوالفضل داد و كار او بالا گرفت.
و سلطان در شهور سنه احدي عشر و خمس مائه به عراق آمد و سلطان محمود- بن محمد كه برادرزاده‌اش بود يعني پسر سلطان محمد در عراق نيك معتبر بود و برتخت نشستي. لشكر برگرفت و به حرب پيش آمد و محمود شكسته شد و منهزم
ص: 110
به اصفهان آمد. و سلطان سنجر به ري بنشست و محمود شفيعان فرستاد و عذر خواست و گفت اين حركت از سر كودكي رفت و سلطان از سر گناه او برفت و محمود به خدمت آمد و يك ماه ملازم عم بود و سلطان سلطنت عراق به وي ارزاني داشت به نيابت خود و هرچه آيين سلطنت بود همه اجازت داد كه محمود در عراق بكند به غير مرصع كه بپوشد و اسب نوبت و ساحت لعل و مهد به جواهر، و همه فرمانها بداد و محمود را كسيد كرد و خود به خراسان باز آمد. و كار سلطنت سنجر بالا گرفت و خطبه او به مشرق و مغرب رسيد چنان كه حد مملكت او از سوي مشرق تا كاشغر بود و از سوي مغرب تا يمن و طايف و عمان و مكران و از آذربادگان تا حد روم و بلغار. و او پادشاهي هنرمند فاضل بود و علما و هنرمندان را موقرو محترم داشتي و با ايشان خلوتها كردي و در لباس خود چندان تكلفي نكردي. قباي عنابي ساده پوشيدي و به زمستان پوست بره داشتي و روزگاري به سلامت داشت. چون بزرگي او از حد بگذشت امراي حضرت او هر يكي حاكمي و واليي شدند و در اطراف تعدي كردندي تا در ماوراء النهر جماعتي تركان كه ايشان را خربكيان «15» گفتندي با خان ختا مكاتبت كردند و لشكري بيامد صد هزار مرد، مقدم ايشان آت خان و خيل خربك نيز سي چهل هزار سوار بودند. و سلطان از مرو برفت و به سمرقند شد و حرب كردند و شكست در لشكر سلطان افتاد و سلطان بگريخت و با سيصد سوار جنگي روي به بيابان نهاد و قلاوزي تركمان بدست آوردند و به بلخ آمد و در حصار ترمد رفت و لشكر او قريب سي‌هزار بقتل آمده بودند و امرا قريب سه چهار هزار و وهني و چشم زخمي عظيم بود كه برسيد. و اين حال در شهور سنه خمس و ثلاثين و خمس مائه بود. و چون لشكريان بدانستند كه سلطان زنده است به آهستگي روي به ترمد نهادند و تهنيت زندگان و تعزيت مردگان كردند و فريد شاعر اين رباعي در آن حال بگفت، رباعي:
شاها ز سنان تو جهاني شد راست‌تيغ تو چهل سال زاعداء كين خواست
گر چشم بدي رسيد آن هم ز قضاست‌كان كس كه به يك حال بماندست خداست
______________________________
(15). در راحة الصدور: «خرلق».
ص: 111
و ملك نيمروز كه او را تاج الدين گفتندي در لشكر گرفتار شده بود و او مردي بود كه در آن عهد به مردانگي او كسي نبود و او را پيش آت خان بردند.
تركان خاتون كه زن سلطان بود او را نيز گرفته بودند و پيش آت خان برده هر دو را بعد از يك سال پيش سلطان فرستادند و مملكت ماوراء النهر از دست سلطان بشد. و در غيبت سلطان چون اين فترت افتاد اتسزبن محمد فرصت جسته بود و مرو و نيشابور را غارت كرد و بسيار خزاين برگرفت. و سلطان چون يك سال در ترمد بود و لشكر بر وي جمع شدند و امرا هركس از اطراف رسل و هدايا فرستادند برخاست و دفع اتسز كرد و چند نوبت ميان ايشان حرب افتاد چنان كه ذكر آن بيايد. و هفت سال ديگر جهان به حكم سلطان سنجر بود و در سنه ثلاث و اربعين و خمس مائه به ري آمد و سلطان مسعود بن محمود بن محمد از راه بغداد بازگشت و به خدمت آمد و سلطان با رعام داد. و آن روز سلطان بهرام شاه از اولاد سلطان محمود سبكتكين كه سلطان غزنين بود و خواهرزاده سلطان سنجر بود فتحي كرده بود و ملك غور را كشته و سرش به تحفه پيش سلطان فرستاده و آن ملك را «سوري» گفتندي و هم فريد شاعر گفت، رباعي:
شاها كه به خدمتت نفاق آوردندسر جمله عمر خويش طاق آوردند
دور از سر تو سام به سرسام بمردوينك سر سوري به عراق آوردند و اين سوري پسر سام بن حسين بود ملك غور و غرچه و پدرش سام به علت سرسام وفات كرده بود و اين رباعي در اين حال گفت. و سلطان مسعود اظهار اطاعت كرد و عهد با عم پدرش يعني سلطان سنجر تازه كرد و سلطان او را بنواخت و سلطنت عراق داد و بازگشت. در اين حال والي هرات عاصي شد و با ملك غور يكي گشت و به كين سوري حرب ساخت. سلطان به تن خود عازم هرات شد و علي چتري [را] كه والي هرات بود بگرفت و ميانش به دو نيم زد و ملك حسين غوري كه پدر سام بود بگرفت و كار سلطان از نو طراوتي گرفت تا در شهور سنه ثمان و اربعين و خمس مائه واقعه غزان حادث شد و كار سلطان عظيم در تراجع افتاد و منكوب گشت. و اين حال چنان بود كه قومي از تراكمه بودند كه ايشان را حشم غز گفتندي و بسيار بودند و چراخور ايشان ولايت ختلان بود از اعمال بلخ و هر سال بيست و چهار هزار گوسفند وظيفه بود كه به مطبخ سلطان دادندي و مي-
ص: 112
دادند و حشمي مطيع بودند. و مردمان سلطان مردمان معتقدي دراز دست بودند هر كس كه به تحصيل اين گوسفند رفتي بر اين حشم ظلم كردي. روزي امراي غز را طاقت نماند و محصلي [را] كه رفته بود بكشتند. يك سال اين معني از سلطان پنهان داشتند سال ديگر در افواه افتاد سلطان در خشم شد و به تدارك ايشان لشكر به بلخ كشيد. غزان زنان و فرزندان در پيش كردند و شفاعت كردند كه از هر خيلي هفت من نقره بدهند و همچنان مطيع و مالگزار باشند و سلطان از سر گناه ايشان بگذرد، نواب رها نكردند و الا سلطان بدين معني راضي بود، پس حرب كردند و غزان جان را بكوشيدند و سلطان شكسته شد، او را بگرفتند و لشكرش پراكنده گشت و غزان، سلطان را به جان تعرضي نرسانيدند اما او را به مرو باز آوردند و به روز بر تخت نشاندندي و به شب او را در قفص آهني كردندي و در آن مدت حشم غز چنان مستولي شد كه دست برآوردند و جمله شهرهاي خراسان را غارت كردند و مردم را به شكنجه مي‌كشتند و مال عالم بستدند. و چون مال روي زمين بستدند تعذيب مردم كردندي تا مالهايي كه در جوف زمين پنهان بودي بگفتندي و شيخ مجد اكاف كه شيخ و ولي وقت بود و امام محمد- يحيي كه از اكابر ائمه بود هر دو را به شكنجه بكشتند و امام محمد را تا غايتي خاك در دهن آكندند كه وفات كرد «16» و خاقاني گفت، بيت:
در دولت محمد مرسل نداشت كس‌فاضلتر از محمد يحيي قباي خاك
آن كرد روز تهلكه دندان فداي سنگ‌وين كرد روز قتل دهان را فداي خاك و سلطان سنجر دو سال و نيم در ميان غزان گرفتار بود اگرچه جمعي از امرا و غلامان خاص بر وي گرد بودند اما ايشان را بي‌اجازت غزان زهره نبودي كه پيش سلطان آمدندي و مؤيد آيبه كه شحنه شادياخ بود از جمله خاصگان سلطان بود روزي با جمعي غلامان بساخت و به بهانه شكار برنشستند و سلطان را بدزديدند و به جيحون بگذشتند و به قلعه ترمد بردند. و چون عمال اطراف را خبر خلاص سلطان معلوم شد همه روي به وي نهادند و سلطان به دارالملك مرو باز آمد و به عمارت شهر مشغول گشت و فكر بر سلطان غالب شد از آن كه خزانه تهي و لشكر
______________________________
(16). درباره اين امام محمد يحيي رجوع شود به مقاله دكتر عبدالحسين نوايي در مجله يادگار سال يك، شماره شش. و تعليقات نقض جلد اول، ص 181.
ص: 113
پراكنده و مملكت خراب ديد به او مرضي مهلك سرايت كرد و در سنه احدي و خمسين و خمس مائه از دنيا برفت و او را در مرو دفن كردند. عمرش هفتاد و دو سال بود و مدت سلطنتش شصت و يك سال. بيست سال به نيابت برادران سلطان خراسان بود و چهل سال به استقلال پادشاهي جهان كرد.

السلطان محمود بن محمد بن ملكشاه‌

او پسر بزرگتر سلطان محمد بود و چون پدرش درگذشت سلطان سنجر كه عمش بود به عراق آمد و جمعي امرا در محمود دميدند كه پدر تو سلطان اعظم بود و [سلطنت] ميراث تو است چرا به سنجر رها بايد كرد؟ چون محمود كودك بود و غور اين معني ندانست به حرب سلطان سنجر برايستاد و شكسته شد و سلطان بر وي ابقا كرد و چنان كه ذكر رفت او را سلطنت عراق داد. و سلطان محمود مردي فاضل هنرمند بود و در آل‌سلجوق به فضل و هنر او نبود و دو دختر سلطان سنجر در عقد نكاح او بود: يكي مه ملك و چون او درگذشت امير ستي نام به وي باز دادند.
و دارالملك محمود اصفهان بود و ميان او و اميرالمؤمنين المستر شد وحشتي پديد شد و بغداد را حصار داد و سفرا در ميان آمدند و به صلح قرار دادند. و او را با زنان مباشرت عظيم خوش بود و عمرش كوتاه از اين بود. و خادمان بسيار داشتي اكثر به دولت رسيده. و بر احوال ديوان و مستوفيان وقوفي داشتي و گاهگاه دستور مال ممالك از وزير طلب كردي و در آن بحث و مناظره كردي. و شكار دوست داشتي او را چهار صد شكاري بودي از سگ و يوز و شير و ببر و سياه گوش همه با قلاده زر. و پادشاهي محتشم بود و عهدي خوش داشت. در شوال سنه خمس و عشرين و سبع مائه وفات كرد. عمرش بيست و هفت سال و مدت سلطنتش چهارده سال.

السلطان طغرل بن محمد

او پسر سلطان محمد بود برادر محمود و به عدل و سياست مشهور بود و از فحش و هزل دور بودي و اخلاق و كرم و سخاوت بر وي غالب. در عهد سلطان
ص: 114
محمود او در خدمت سلطان سنجر مي‌بود در خراسان و چون محمود درگذشت از حكم سنجر به سلطنت عراق آمد «17» و ميان او و برادرش مسعود بن محمد جنگ قائم شد و چند مدت مصاف رفت و از جانبين ظفر و هزيمت مي‌افتاد. يك نوبت كه به هزيمت به خوزستان مي‌شد خواجه قوام الدين وزير را بياويخت و بكشت كه سر- گرداني خود را از او مي‌ديد. و عمري نيافت و بر در همدان وفات يافت. در محرم سنه تسع و عشرين و خمس مائه. مدت عمرش بيست و پنج سال و سلطنتش چهار سال.

السلطان مسعود بن محمد

سلطان مسعود پادشاهي با فر و شكوه بود. مردانه‌اي قوي و در آل‌سلجوق از او قويتر نبود و عهدي به سلامت داشت و از شكار سيري نداشتي و به تنها شير كشتي و در حربها خود به مضايق رفتي و هرگز خزينه ننهادي و هر مالي كه از اطراف ممالك آوردندي به سر تازيانه ببخشيدي. و چون برادرش طغرل وفات يافت او به بغداد بود و برادر ديگرش داود به تبريز بود. امرا مسرعان فرستادند به طلب هر دو پس مسعود مبادرت نمود و چون به حلوان رسيد راهها به برف بسته شده بود شتران را فرا پيش كرد تا راه بردند و بدين منوال به همدان آمد. امرا دستبوس كردند و او را بر تخت نشاندند و او داود را وليعهد كرد و خليفه وقت المسترشد- باللّه از بغداد بيرون آمد به عزم آن كه با او حرب كند به حكم آن كه با اتابك سنقر اتفاقي كرده بود كه سلطنت به سلطان داود دهند. و چون از دينور بگذشت و به پنج انگشت رسيد سلطان مسعود به وي رسيد و ميان ايشان ملاقات افتاد و مصاف دادند. لشكر بغداد شكسته شد و اميرالمؤمنين بر سر تلي بايستاد. سلطان مسعود حاجبي را بفرستاد تا او را به احترام فرود آورد و سرا پرده نوبتي زد و اسباب مطبخ و شرابخانه مهيا كرد. و چون سلطان روي به آذربادگان نهاد خليفه را با خود ببرد و چون به مراغه رسيدند ملاحده فرصت جستند و خليفه را كارد زدند. و چون اين خبر به بغداد رسيد اهل بغداد پسر مسترشد را يعني راشد به خلافت بنشاندند و او
______________________________
(17). مسترشد خليفه او را سلطان ركن الدين طغرل يمين اميرالمؤمنين لقب داد (تاريخ گزيده ص 454).
ص: 115
خواست كه كين پدر از سلطان مسعود بخواهد. سلطان به جانب بغداد كشيد و راشد چون از بغداد بيرون آمده بود به اصفهان آمد و اصفهان را حصار داد و قحطي عظيم برخاست. و سعد الملك حاكم اصفهان بود و يكي از ملحدان ملازم او بود ناگاه راشد را بكشت. چون خبر به مسعود رسيد در بغداد عم او را يعني برادر مسترشد لقبش المقتفي به خلافت بنشاند «18» و خود به همدان باز آمد.
و در اين مدت اتابك بوزابه كه تركي قديم بود از موالي آل سلجوق و اتابكي بسي پادشاه‌زادگان كرده بود به مخالفت سلطان مسعود برخاست و دو پسر سلطان محمود بن محمد بن ملكشاه را بيرون آورد: يكي محمد نام و يكي ملكشاه و به اصفهان آمدند و چند مضايقه ميان ايشان افتاد اما حرب نيفتاد و چون با سلطان مسعود لشكري بسيار نبود به ضرورت به بغداد رفت و مرد فرستاد به جانب آذربادگان پيش اتابك ايلدگز- كه بزرگترين اتابكان آل‌سلجوق بود- و از وي مدد خواست. او با سپاهي تمام به كرمانشاهان آمد و اتابك چاولي با وي بود و سلطان مسعود چهار ماه در بغداد بود و باز همدان آمد و ارسلان بن بلنكري [را] كه اميري بود از امراي بزرگ بركشيد و تربيت مي‌كرد. امرا به قصد اين ارسلان برخاستند و اتابك چاولي را با وي بد كردند. اتابك چاولي قصد كرد كه ارسلان را تعرضي رساند. سلطان مسعود پيغام فرستاد به اتابك چاولي كه تو دعوي مي‌كني كه به مدد من آمدي اول قصد خاصگان من مي‌كني؟ اتابك منفعل شد و عذر خواست.
روز ديگر سلطان مسعود، ارسلان را به خدمت چاولي فرستاد تا سواري و گوي زدن و شمشير راندن خود اظهار كرد. اتابك را خوش آمد و او را بنواخت و تشريف داد و با پيش سلطان فرستاد. در اين حال لشكر بوزابه و پادشاه‌زادگان برسيدند و لشكري انبوه بود چون اتفاقي نداشتند همه از همديگر متفرق گشتند و حرب نيفتاد و سلطان مسعود نيك متمكن شد و بوزابه و پادشاه‌زادگان محمد بن محمود و ملكشاه بن محمود هر سه به پارس آمدند و مملكت را فرو گرفتند و پارس را دارالملكي ساختند تا وقتي كه سلطان مسعود در عراق نيك معتبر شد و يك دو امير بزرگ را بكشت و سرشان به پارس فرستاد و پيغام داد به بوزابه كه كساني كه قصد سلطنت كردند بدين پايه رسيدند اگر ترا هم هوس مي‌باشد بسم اللّه. پس اتابك
______________________________
(18). و خليفه او را سلطان غياث الدين مسعود قسيم اميرالمؤمنين لقب داد (تاريخ گزيده ص 455).
ص: 116
بوزابه لشكر گرد كرد و به جانب اصفهان شد و هر دو پادشاه‌زاده را با خود ببرد و محمد را بر تخت اصفهان نشاند و پنج نوبت زد و سلطان مسعود از بغداد سواران فرستاد به آذربادگان و جمله امرا و حشم و سپاه را گرد كرد و روي به ايشان نهاد و ايشان را كرة بعد اخري بشكست و هر دو ملك‌زاده بگريختند و به پارس بازآمدند و اتابك بوزابه را در ميان لشكر پياده بيافتند و پيش سلطان بردند بفرمود تا ميانش به دو نيم زدند و سرش به بغداد فرستاد و به در خانه اميرالمؤمنين بياويختند و اين مصاف در سنه احدي و اربعين و خمس مائه بود.
و هم در اين سال بود كه سلطان اعظم يعني سلطان سنجر از خراسان به عراق آمد و سلطان مسعود در خدمت او جان برميان بست و سلطان سنجر او را بنواخت و خلعت و عهد و منشور تازه داد و پسران سلطان محمود، محمد و ملكشاه بعد از آن به خدمت آمدند و عذر خواستند و سلطان مسعود ايشان را بنواخت و سلطان سنجر به خراسان باز شد و كار سلطان مسعود ترقي گرفت و جهان بر وي صافي شد و خليفه با وي متفق و خصمان مقهور. و در آن بهار به همدان آمد و اندك عارضه‌اي روي نمود. اطبا معالجتي كردند به شد باز نكسي «19» كرد و يك هفته بكشيد و شب غره رجب سنه سبع و اربعين و خمس مائه وفات كرد. عمرش چهل و پنج سال و مدت پادشاهيش هجده سال.

السلطان ملكشاه بن محمود بن محمد بن ملكشاه‌

چون سلطان مسعود شكار فنا شد، امرا و اركان دولت بر ملكشاه بن محمود اتفاق كردند و او را بر تخت همدان نشاندند. اما او پادشاهي هزال لهودوست بود و همه روز با جمعي از مجهولان به شراب و عيش مشغول بودي و سياهي زنگي داشت نام او جمال. او را بر كشيد و به شراب و لهو همه با او بودي پس امير خاصبك كه اميرالامراء وقت بود در وي متهم شد زيرا كه او را گفته بودند كه سلطان ملكشاه ترا خواهد گرفتن. او با جمعي بساخت و ناگاه ملكشاه را فرو گرفت و كس فرستاد به خوزستان و برادرش محمد [را] بياورد و بر تخت نشاند. و ملكشاه را به كوشك بردند شبي فرصتي جست و به ريسمان از راه آبريز فرود آمد و بر
______________________________
(19). نكس، بازگشتن بيماري را گويند.
ص: 117
اسب نشست و به خوزستان شد پيش خواهرش گوهرنسب. و خواهرش نعمت بي‌قياس و زر به خروار مي‌ريخت و لشكري ساخت بر عزيمت حرب برادر. پس سلطان محمد لشكري با اميري بفرستاد و آن لشكر را غارت داد و ملكشاه منهزم شد تا وقتي كه سلطان محمد وفات خواست كرد و سليمان شاه ابن محمد بن ملكشاه با لشكر بر در همدان نشسته بود ناگاه به اصفهان دوانيد و شهر بگرفت و پنج نوبت زد و نزديك بود كه ملك سليمان شاه را بگيرد خود او را قضاي نوشته در رسيد و وفات كرد در سنه خمس و خمسين و خمس مائه. عمرش سي و دو سال و مدت ملكش چهار ماه.

السلطان محمد بن محمود بن محمد

چون ملكشاه گرفتار آمد امير خاصبك، جمال الدين قيماز را بفرستاد كه يكي بود از امراي بزرگ، تا محمد بن محمود را بياورد برادر ملكشاه بر تخت نشاند و اين قيماز با خاصبك بد بود. در راه كه مي‌آمدند تقرير سلطان محمد كرد كه خاصبك عزم دارد كه ترا به بهانه‌اي بياورد و ترا بگيرد و همچون برادرت بند كند. پس سلطان محمد اول كاري كه كرد خاصبك را فرو گرفت و بكشت و چندان خزانه و زر و جواهر از خانه او بيرون آورد كه عدد آن خداي دانست. و گويند آنچه در اصطبلي كه در خانه خودش بود بسته بود، هزار و چهار صد اسب بندي بود به غير از آن كه در ولايات و اطراف داشت. و سلطان محمد چون از قتل خاصبك بپرداخت او را خصمي قوي برخاست يعني عم او سليمان شاه بن محمد بن ملكشاه.
و چندان لشكر به سليمان شاه گرد آمدند كه عدد نداشت و بر در همدان فرود آمد و با سلطان محمد هيچ لشكر نبود. جمله مردمان دل بر پادشاهي سليمان شاه نهادند و سلطان محمد عزيمت فرار مصمم كرده، قضاي خداي و دولت او كه در كار بود كسي به شب برفت و تقرير سليمان شاه كرد و گفت اين اميران از مدد تو پشيمان شده‌اند خواهند كه ترا بگيرند و به دست سلطان محمد باز دهند. سليمان شاه از آنجا كه دولتش مساعد نبود استشعاري در خود پيدا كرد و نيم شب از خزانه نقدي تمام برداشت و راه خراسان گرفت. روز ديگر لشكري چون سلطان نديدند از سر اضطرار هر كسي راه ولايتي و طرفي و صوبي گرفتند و به عون حق بي‌شائبه سعي
ص: 118
و رنج آن لشكر همه متفرق شدند و مملكت بر وي مقرر شد و سليمان شاه مدتي در خراسان بود باز به در اصفهان آمد و خواست كه اصفهان را بگيرد والي اصفهان راه نداد به بغداد شد و خليفه المقتفي او را مدد شد و سلطنت به وي داد و او به آذربادگان رفت و التجا به اتابك ايلدگز برد. اتابك را ضرورت شد معاونت كردن، لشكري ساز دادند. سلطان محمد از همدان برفت با سپاه تمام و در كنار ارس مصاف دادند. لشكر سليمان شاه به هزيمت شد و ايلدگز پيش سلطان آمد و از گذشته عذر خواست. سلطان عفو كرد و در آن زمستان به جانب بغداد رفت تا انتقام مددي كه خليفه از سليمان شاه كرده بود بخواهد. برفت و بغداد را از چار ركن حصار داد. مدتي حرب سخت بود چنان كه كار بر بغداديان تنگ شد. و سليمان شاه چون از آذربادگان گريخته بود به موصل شده بود و لشكري ساخت و به كشتي نشاند و به بغداد فرستاد به مدد خليفه. آن لشكر بيامدند و جنگها رفت.
ناگاه خبر رسيد كه سلطان ملكشاه با اتابك ايلدگز به در همدان آمدند. سلطان محمد جمله خزينه و لشكر و رخت و بنه به جاي رها كرد و خود با دو سه خاصه به همدان آمد. بعد از دو سه روز لشكرش كوفته و زده و منكوب باز آمدند و چون لشكرش برسيد با ملكشاه حرب كرد كرة بعد كرة او را هزيمت داد و اتابك ايلدگز بازگشت و به آذربادگان باز شد. و سلطان محمد بعد از اين حالت دختر سلطان كرمان را بخواست و او را به آذيني هرچه تمامتر به شهر همدان آوردند و سلطان در اين حال رنجور بود، دست بدان دختر ننهاد تا پنج ماه كه درگذشت در سنه اربع و خمسين و خمس مائه. مدت پادشاهي او هفت سال و عمرش سي و دو سال.

السلطان سليمان شاه ابن محمد بن ملكشاه‌

چون سلطان محمد بن محمود وفات كرد امراي حضرت مشورت كردند بر آن كه سليمان شاه را بنشانند و به اتفاق جمله اكابر امرا خصوصا اتابك موفق گرده- بازو- كه ركني اعظم بود- او را از موصل بخواندند و بر تخت نشاندند. و او مردي شراب دوست بود و از مداومت شراب چنان شد كه از مردم وحشي ماند.
امرا از نشاندن او نادم گشتند و اتفاق كردند بر آن كه مرد فرستند به تبريز و پسر سلطان طغرل را نام او ارسلان بياورند و موفق گرده‌بازو در ري نشسته اعلام او
ص: 119
كردند او جواب نبشت كه اين سلطان را من نشانده‌ام و مصلحت نيست او را همچنين رها كردن كه اگر او به جانب خراسان رود اول دردسر من باشد. پس او را موقوف كردند تا اتابك ايلدگز و سلطان ارسلان بيامدند. چون ايشان بيامدند او را در قلعه همدان محبوس كردند و در دوازدهم ربيع الاول سنه ست و خمسين و خمس مائه درگذشت و در مرقد برادرش مسعود دفن كردند. مدت ملكش شش ماه و عمرش چهل و پنج سال.

السلطان ارسلان شاه بن طغرل بن محمد

سلطان ارسلان پادشاهي نيكو اخلاق پسنديده سيرت بود و بزرگترين سيرت او سخاوت بود و هرگز هيچ سائل به نامرادي از در وي باز نگشتي و از كار دخل و خرج و ضبط احوال غافل بودي و همه روزگار او با عيش و طرب بود اما هزل و بازي در محفل و مجلس او نبودي. و چون پدرش سلطان طغرل وفات يافت او طفل بود و پسر سلجوق بن محمد بن ملكشاه- نام او ملكشاه- هم كودك بود. سلطان مسعود ايشان را پيش خود مي‌داشت و تربيت كردي تا وقتي كه سلطان مسعود از بغداد به همدان مي‌آمد به دفع اتابك بوزابه، ايشان را هر دو به قلعه تكريت بسپرد به دست حاجي بلال نام كه شحنه بغداد بود و مدتي در تكريت بودند. چون مسعود درگذشت و سلطان محمد بن محمود بنشست، او را با خليفه المقتفي جنگ افتاد و البغوش و حاجي بلال را بفرستاد تا با خليفه حرب كنند. ايشان هنوز بدان جاي نرسيده بودند كه اهل عجم سلطان ارسلان را بيرون آورده بودند و با خليفه حرب كرده، لشكر عجم منهزم شد و اين ارسلان بگريخت و به عراق نتوانست آمد زيرا كه سلطان محمد در عراق بر تخت بود. به جانب آذربادگان رفت پيش اتابك ايلدگز، و اتابك ايلدگز اعظم اتابكان آل‌سلجوق بود و مربي ارسلان شد. چون سلطان محمد درگذشت امرا برنشاندن سليمان شاه مشورت كردند اما با رأي اتابك هيچ نتوانستند كردن. بدان قرار دادند كه ارسلان وليعهد سليمان باشد و بعد از وي سلطنت او را باشد. چون سليمان شاه گرفته آمد اتابك ايلدگز سلطان ارسلان را برگرفت و به عراق آورد و بر تخت نشاند و او در پادشاهي به غايت مستعد بود. در اول پادشاهي لشكر به تركستان كشيد از راه آذربادگان و ابخاز را بشكست و برده
ص: 120
آورد. و اتابك ايلدگز عظيم مدد و معاون او بود. و چون از تركستان بازگشت با محمد او را مخالفت افتاد و اينانج «20» پهلوان و جمعي كه امراي ري بودند مربي محمد بودند. چند نوبت مصاف دادند اتابك ايلدگز ثبات نمود تا ايشان را قهر كرد. و چون دفع سلطان زاده محمد كرده شد سلطان ارسلان روي به قهر و قمع ملاحده ملاعين آورد. و در روزگاري كه ارسلان بدين فتحها و كارها كه ذكر رفت مشغول بود ملاحده در حدود قزوين سه قلعه محكم بر آورده بودند. سلطان ارسلان لشكر بدانجا كشيد و قلعه‌هاي ايشان را بستد و خراب كرد و يك قلعه استوار داشتند كه سلطان محمد بن ملكشاه مدتي سعي كرده بود كه بگيرد ميسر نشده بود.
سلطان ارسلان پاي بفشارد تا آن را بگشاد و آن را «قلعه ارسلان گشاي» نام نهادند. بعد از اين فتحها، كار ري مشوش بود و امير ري اتابك اينانج بود. ارسلان چندان سعي كرد كه او را به تدبير بدست آورد و بكشت و ملك ري نيز قرار گرفت و ملك بر ارسلان قراري شد و روزگارش خوش گشت. و گاه به همدان آمدي و گاه به اصفهان و گاه به آذربادگان. و چون ملكش به سال پانزدهم رسيد ابخاز ديگر باره بجنبيد. سلطان با اتابك ايلدگز و سپاه بسيار روي به وي نهادند و سلطان در نخجوان رنجور شد و لشكر را پيش ابخاز فرستاد. برفتند و مصاف دادند. ابخاز منهزم شد و لشكر باز آمدند و رنجوري سلطان زياده شد و پنجاه روز در نخجوان بود و ملك ارمن را خلعت پوشيد. در اين حال خبر والده سلطان آمد كه در همدان وفات كرده بود و اتابك ايلدگز نيز در همان سال در نخجوان وفات يافت و سلطان به رنجوري به همدان باز آمد و خواهر سيد علاء الدوله را بخواست «21» و يك هفته در خانه او بود و وفات يافت در جمادي الاول سنه احدي و سبعين و خمس مائه. مدت پادشاهي او پانزده سال و هفت ماه و عمرش چهل و سه سال.

السلطان طغرل بن ارسلان، آخر ملوك سلجوق‌

چون سلطان ارسلان درگذشت، مملكتش بي‌منازع و مخاصم به دست پسرش طغرل بن ارسلان آمد و بر سر خوان آراسته رسيد و محمد بن ايلدگز در آذربايجان به
______________________________
(20). در متن: «ايتاج.»
(21). سلطان به همدان آمد و ستي فاطمه بنت علاء الدوله را در نكاح آورد ... (تاريخ گزيده ص 462).
ص: 121
غايت متمكن و بزرگ بود مربي او شد و مملكت فارس و عراق و آذربادگان صافي گشت و پسر اينانج كه گفتيم كه سلطان ارسلان او را بكشت به كين پدر مخالف سلطان طغرل بود و والي مملكت ري بود. و در آن عهد سلطان تكش خوارزمشاه بر ممالك خوارزم و خراسان و ماوراء النهر مستولي بود اين قتلغ بن اينانج پناه به حضرت تكش برد و تكش بدين مصلحت از خوارزم به ري آمد و ميان امراي قتلغ و سلطان طغرل مصالحت جست و شحنه‌اي در عراق بنشاند و برفت. چون تكش بازگشت سلطان طغرل مسخر اذلال خوارزمشاه و قتلغ نمي‌توانست شد، عهد بشكست و قصد قتلغ كرد و ري و جبال فرو گرفت. قتلغ ديگر بار اعلام تكش كرد و تكش باز به عراق آمد و مصاف داد چون قفيز ملوك سلجوقي پر شده بود و عمر سلطان طغرل بسر آمده در روز مصاف گرزي گران كه داشت بر گردن نهاد و در صف كارزار مي‌گشت و اين ابيات از شاهنامه مي‌خواند كه، ابيات:
چو زان لشكر گشن برخاست گردرخ نامداران ما گشت زرد
من آن گرز يك لخت برداشتم‌سپه را همانجاي بگذاشتم
خروشي خروشيدم از پشت زين‌كه چون آسمان گشت گردان زمين پس چون دولت در كار نبود سپاهش هزيمت يافتند و او برنگشت و مي- كوشيد. ناگاه اسبش خطا كرد و قتلغ اينانج بر سرش رسيد و خود را ناشناس گردانيد. طغرل بدانست كه قتلغ است. خود از سر برگرفت گفت منم طغرل. قتلغ گفت مطلوب، تويي و چماقي بر سرش زد و بكشت و سرش برداشت و پيش تكش برد و تكش سرش به بغداد فرستاد پيش خليفه. و اين طغرل بسي جفا به خليفه كرده بود. قتل طغرل در سنه تسعين و خمس مائه بود. مدت ملكش نوزده سال. و به مرگ او روزگار سلاطين سلجوقي در عراق بسر آمد چنان كه روزگار سلاطين خراسان به سنجر تمام شد. و اللّه اعلم.
ص: 122

غوريان طايفه ششم از طوايف هشت گانه ملوك غورند

السلطان علاء الدين حسين الغوري‌

بود و اول ملوك غوريه اوست و در سنه اثنين و عشرين و خمس مائه لشكر به ملك غزنين كشيد و با بهرام شاه مصاف داد. بهرام از وي بگريخت و علاء الدين شهر غزنين را ضبط كرد و برادر خود را سيف الدين بر تخت غزنين نشاند و خود بازگشت. چون غيبت او حاصل آمد بهرام شاه انتهاز فرصت يافت و به غزنين آمد و سيف الدين را مقيد كرده در شهر غزنين به گاو نشانده بگردانيد. و چون علاء الدين از اين خبر آگاه شد با لشكري گران عزيمت غزنين ساخت. پيش از آن كه او برسيدي بهرام شاه را وفات رسيد علاء الدين بيامد و در غزنين قتل عام كرد و خسرو شاه پسر بهرام شاه كه قائم مقام پدر بر تخت بود بگريخت پس پسران برادر خود را غياث الدين محمد بن سام بن حسين و شهاب الدين محمود بن سام را به نيابت خود در غزنين بنشاند و خود بازگشت. غياث الدين و شهاب الدين به لطايف حيل خسرو شاه را بفريفتند تا بدست آمد او را فارغ كردند ناگاه بگرفتند و به قلعه محبوس كردند و مملكت محمودي غوريان را مسلم شد.
ص: 123

السلطان غياث الدين محمد الغوري‌

او در عهد سلطان علاء الدين پيش از آن كه به غزنين والي شد مملكت هرات و سيستان داشت و ملكي عادل با نام بود و با خلفا اظهار طاعت كردي و ميان او و خوارزمشاهيان پيوسته مناقشت و مخالفت بودي. و در آن زمان كه برادرش شهاب الدين با سلطان محمد خوارزمشاه محاربت كرد او با برادر بود و چون بازگشت در سنه سبع و تسعين و خمس مائه وفات يافت. و اللّه اعلم بالصواب.

السلطان شهاب الدين محمود بن سام الغوري‌

مجمع الانساب ج‌2 123 السلطان شهاب الدين محمود بن سام الغوري ..... ص : 123
طان شهاب الدين خلاصه ملوك غوريه بود و دولت ايشان در عهد او به اقصي الغايه رسيد و با سلطان محمد بن تكش كه سر جلالت بر فلك اطلس مي‌سود دم مقاومت مي‌زد و چند نوبت ميان ايشان دست محاربت قائم شد و در آخر عهدش با لشكري گران روي به خراسان نهاد. و با وي نود سر فيل بود. و به طوس آمد و اكثر بلاد خراسان بگرفت و داد و عدل كرد و شحنگان بنشاند. و چون به حصار طوس رسيد گرد آن برگشت و جنگ جايها نظاره مي‌كرد. ناگاه حصار فرو آمد و مستخلص گشت. و برادر سلطان محمد خوارزمشاه را بگرفت و بند كرده به قلاع غور فرستاد. و تا بسطام و گرگان بگرفت و عزيمت و قصد قلاع ملاحده كرد و باز گشت و به هرات باز آمد. و چون سلطان محمد از اين حال خبر يافت به خراسان آمد و شحنگان شهاب الدين را براند. و شهاب الدين چون خوارزم از سلطان محمد خالي يافت از راه طالقان به خوارزم آمد سلطان محمد به مرو شد. در سرخس رسولان رسيدند از پيش سلطان شهاب الدين و از قول او التماس بعضي از بلاد خراسان كردند. سلطان اجابت نكرد و به خوارزم كشيد و شهاب الدين به طوس گريخت و بنياد ظلم و مصادرات نهاد. ديگربار سلطان محمد به مرو آمد و مصافي سخت دادند و هزيمت بر لشكر غور افتاد و شهاب الدين برفت و ساز و عدت لشكري گران ساخت و بازآمد.
اين نوبت سلطان محمد از خان تركستان استمداد كرد و سپاهي تمام بياورد و سلطان شهاب الدين باز هرات آمد. سفرا در ميان آمدند و به صلح قرار دادند. مدتي نواير فتن ميان اين دو پادشاه بنشست و سلطان شهاب الدين خيلي غزو كرد در
ص: 124
هندوستان و لشكرش توانگر شدند و خزانه‌ها بدست آورد. ديگرباره سوداي مخالفت سلطان محمد پخت و لشكري گران به كنار جيحون كشيد چنان‌كه سلطان محمد قدري مشوش گشت. ناگاه ميان روزي در خيمه سلطان شهاب الدين ملاحده سر برزدند و سلطان شهاب الدين را كارد زدند و كار غوريان بسر آمد. و سبب طلب كردن غوريان مملكت خوارزمشاهيان تحريض خليفه بود و دائما به وي مي‌نوشت كه از محاربت خوارزمشاه مايست زيرا كه ميان خلفا و خوارزمشاهيان بد بود و ذكر وحشت ميان ايشان كرده شد و خود نراد قضا ميان غوريان و خوارزمشاهيان و خلفا مهره‌اي زد كه هر سه طايفه را زير طاس قدر ناچيز گردانيد و قومي در عرصه وجود پيدا كرد كه هزار از اين طايفه در جنب جبروت و سطوت و شوكت ايشان مثقال ذره‌اي ننمودند و آن طايفه اقوام تتار و مغولان جرارند كه امروز لشكر پادشاه فلك اقتدار گيتي‌بخش اقليم ستانند كه امام اعظم و سلطان ربع مسكون است كه ان شاء اللّه عمر و دولت و مملكتش به اوتاد ابد بسته باد و احباء حضرتش سر در تكبر و عظمت در فلك نهم سايان و اعداء مملكتش در حضيض نكبت گرفتار و غريق غصه بي‌پايان. بحق محمد و آله اجمعين.
ص: 125

ملاحده طايفه هفتم از طوايف هشتگانه ملاحده‌اند لعنهم اللّه تعالي‌

اشاره

ايشان را ملاحده از براي آن گويند كه قومي بودند كه در دين محمدي شك پيدا كردند و آن شك را «الحاد» گويند. و به حقيقت الحاد و زندقه و قرامطه و فلسفه همه يكي است زيرا كه معني همه بدديني و بد اعتقادي است. و اين مذهب از قومي برخاست كه در طبيعت و جبلت ايشان هنوز هوس دين گبري و مغي مانده بود و از متابعت دين نبوي كاهل و غافل بودند. و چون بعد از ابوبكر و عمر- رضي- اللّه عنهما- اختلاف رأي به جهت خلافت و هوس سروري در ميان صحابه رسول اللّه عليه و آله و سلم و رضي اللّه عنهم پيدا شد اين بي‌حميتان بددين كه تاب تحمل تكاليف شرع مصطفوي نداشتند قتل امير المؤمنين علي و قتل حسين، پسرش- رضي اللّه عنهما- را بهانه‌اي بزرگ ساختند و گفتند بعد از خلافت عمر، جمله خلق عالم كافر شدند زيرا كه حق امامت بعد از عمر به اجماع صحابه و مشورت آن شش تن كه عمر تعيين كرده بود و به حكم عبد الرحمن بن عوف كه از اشارت و صوابديد آن پنج تن حكم بود بر تعيين، خلافت امير المؤمنين علي را بود و عمر و عاص شغب و حيلت كرد و خلافت از علي به عثمان گردانيد. پس كساني كه تقويت و نصرت علي نكردند و كساني كه مدد حسين نكردند همه كافر شدند و خون و خواسته ايشان حلال است مگر از نو ايمان به نبوت رسول اللّه و امامت فرزندان او- يعني اولاد فاطمه- بياورند و علي را امام به حق دانند. و چون مطلقا نمي‌توانستند كه ابطال حكم شرع كردندي حاليا اولا اين سخنان شك‌آميز در دلهاي مردم پيدا كردند و به مرور دهور خلقي را گمراه كردند تا برسيد به روزگار آخر از عهد عباسيان و قومي از
ص: 126
قرامطه كه ذكر تغلب و گمراهي ايشان در عهد خلفاي بني‌عباس كرده شد بر مملكت مصر و شام و بحرين و يمن استيلا يافتند و آن ممالك برمت «1» از دست خلفا بشد و شام را دارالملك و حضرت ساختند. و هر يكي از قرامطه كه بنشستي خود را اميرالمؤمنين نام نهادي و تا امروز همچنين است اگر چه همه اتراكند و دعوي دين پاك مي‌كنند علي هذا اصل اين مذهب از آن لعينان خاست. و كودكي را بيرون آوردند و نسب او مزور كردند و گفتند اين را اسماعيل نام است از نسب جعفر صادق و امام به حق اوست. و باز او را پنهان كردند و مدتي مردم را بدان مذهب خواندندي و فرزند به فرزند اين اسماعيل را همچنان پنهان داشتندي و از ناديده مردم مريد و معتقد بودندي و جان و خان و مال و دين چندين هزار بددين و چندين هزار مسلمان در سر اين فساد شد تا اين مذهب خلق در عالم فاش گشت و از مصر و شام به ديگر اقاليم سرايت كرد. اول در عراق منتشر گشت و آن عبدالملك بن عطاش كه ذكر او رفت كه در عهد سلطان محمد بن ملكشاه بن الب- ارسلان السلجوقي او را در اصفهان به گاو بگردانيدند و بكشتندش مدتي اين مذهب را تقويت كرد و چون او را بدان خلاقت بكشتند ديگر حسن صباح عليه اللعنه برخاست و قلاع بساخت و به تمشيت اين كار چنان كرد كه ذكر آن خواهد آمد.

ملحد اول: الحسن بن محمد الصباح‌

و اين لعين روزي احوال خود را شرح مي‌داد و مي‌گفت كه من در اوايل كه در عراق مي‌بودم همان مذهب شيعه دوازده امام داشتم و شيعي بودم و مرا دوستي بود او را «اميرضراب» گفتندي، هر وقتي مذهب الحاد بر من عرضه كردي و كسر مذهب شيعه كردي من قبول نكردمي و هر وقت ميان ما منازعت افتادي تا روزي مرا رنجوري صعب اتفاق افتاد و از خود نااميد شدم با خود گفتم گويي مذهب باطني مذهبي حق است اگر خلاص يابم آن مذهب گيرم. اتفاقا مرا صحتي حاصل آمد و چون از رنجوري بهتر شدم مردي بود او را «ابوالنجم سراج» خواندندي و يكي از سروران مذهب باطني بود، استكشاف اين مذهب كردم و او شرح و بسط اين مذهب بر من خواند كه يعني اسلام را ظاهري و باطني هست و ظاهر آن است
______________________________
(1). برمت (ب ر م) حرف اول با كسره، دوم با ضمه و سوم فتحه با تشديد به معني همگي و جملگي و تماما است (لغت‌نامه دهخدا).
ص: 127
كه عوام و كساني كه از علم بهره ندارند بدان مشغولند و اظهار طاعت مي‌كنند و باطن آن است كه هركس كه علوم حاصل كرد و دانست كه خالق و مخلوق از همديگر چگونه ممتازند و اصل تكاليف شرع بنابر مصالح عالم و عالميان است و روح چيست؟ و كالبد چون است؟ چون اين مقدمات به حقيقت دانست اين تكاليف از وي برخاست. چون حقيقت نماز دانست اگر كند و اگر نكند هر دو يكي است و روزه و زكات و ديگر اركان شرع به همين سبيل. چون اين مذهب بر من عرض كرد بدانستم كه معقول است بپذيرفتم و به اصفهان آمدم. و آن وقت عبدالملك در اين مذهب سرور بود مرا بپسنديد و در اين مذهب سخنهاي معقول گفتم و نيابت خود به من داده و مرا به مصر و شام فرستاد برفتم و امير مصر مرا بپسنديد و نايبش با من بد بود. و يك سال و نيم در مصر بودم و چون وزير با من مخالف بود مرا همراه لشكر در كشتي به حرب مملكت فرنگ فرستاد. در راه كشتي بشكست و مردم غرق شدند و من خيلي زحمت خوردم و كشتي به شام افتاد. مدتي در شام بودم تا در سنه ثلاث و سبعين و اربع مائه به اصفهان بازآمدم و عزيمت ديار ديلم و طبرستان كردم و گرد جهان مي‌تافتم و گاهگاه باز اصفهان آمدمي. دوستي داشتم در اصفهان و هرگاه بيامدمي در خانه او فرود آمدمي و او مرا مراعات كردي. روزي با وي نشسته بودم و از هر جنس حديث مي‌رفت تا به سخن سلجوقيان رسيد من گفتم اي دوست اگر من يك يار موافق بديدمي كه با من موافقت كردي به اندك روزگاري ملك سلجوقيان بر هم زدمي. چون من اين سخن بگفتم آن مرد پنداشت كه مرا سودا غالب شده است هيچ نگفت. روز ديگر چون خوان بياورد اول شربتي آورد كه انتيموان در آن بكار برده بود. من بدانستم كه او از سخن من در غلط افتاده حاليا من نيز هيچ نگفتم و شربت بخوردم و روز ديگر برفتم و قصد قلعه الموت كردم و مدتي آنجا بودم تا به لطايف حيل آن را بدست آوردم.
اين بود بنياد حكومت ملاحده كه خود تقرير كرد اما او مردي فاضل بود در علم، و معقولات نيكو دانستي و دعوت او را دعوت جديده گفتندي زيرا كه اول دعوت آن عبدالملك بنياد كرده بود و از آن او دوم بود. اما اصل مذهب پيشينگان آن بود كه در آيات قرآن و حديث رسول اللّه خوض كردندي و تأويلها نهادندي و بدعتها بيرون آوردندي. و چون حسن صباح بنشست اصل معتقد او آن بود كه ابواب بحث و مناظره دربست و گفت خداي را به فضل و علم و عقل نمي‌توان
ص: 128
شناخت و الا كه امامي باشد مرشد را هرچه او گويد و فرمايد چون متابعت كند به حق رسد. و اين سخن مي‌گفت و بس. و قومي بسيار با خود كرد و گمراه گردانيد و از آن كه مردكي محيل بود و الا بنياد اين كار بر زهد و ورع و تقوي نهاد و قطعا گرد مناهي نگشت، و نماز كردي و روزه داشتي و زكات دادي و در دين عجب راسخ بودي چنان كه به جهت خمر خوردن، دو پسر خود را بكشت به حد شرعي كه بزد. اما سخن او همين بود كه يعني متابعت امام، مسلماني است و امام از صلب حسين بن علي بايد و گاه پيدا باشد و گاه پنهان، امروز پنهان است هركس كه تابع او شد به خداي رسيد و بهشت يافت و هركس كه نشد گمراه و بي‌دين از دنيا برفت. و سي و پنج سال بر سر قلعه الموت بنشست كه دوبار از سر قلعه به شيب نيامده بود و بي‌وضو ننشسته بود. تا او زنده بود كسي را زهره نبود كه شراب خوردي در آن ممالك، و سلطان ملكشاه خيلي بكوشيد كه آن قلعه بگيرد عمرش وفا نكرد و وزيرش نظام الملك در قهر ايشان بسيار سعي كرد او را نيز كارد زدند و كار حسن بالا گرفت. روزي آن مرد كه در اصفهان شربت انتيموان پيش حسن آورده بود به قلعه آمد پيش او و چون كار او چنان بزرگ ديد عجب آمدش و آن سخن از ياد او رفته بود. حسن چون او را بديد گفت اكنون شربت مرا بايد خورد يا تو؟ آن مرد خجل شد و حسن او را سه هزار دينار داد. و هر سال از مصر او را تشريفات آوردندي. و در سنه ثمان و عشر و خمس مائه رنجور شد و آثار مرگ بيافت. نايبي داشت او را «بزرگ اميد» گفتندي- از نسب ديالمه بود- او را بخواند و خلافت به وي داد و هم در آن دو روز وصايا كرد و گفت همين طريقه من مي‌سپريد تا وقتي كه امام پيدا گردد